part 12

303 97 107
                                    

لطفا وت و کامنت بذارین بچه ها. ممنونم
....................

اگر تو را یک اثر هنری فرض کنم که خالقت نقاشیست خدای گونه، هر روز به موزه می آیم تا ببینمت.
اگر قرار است تو تابلوی نقاشی گران قیمتی باشی در کنج موزه که همه به دیدنت می آیند، می خواهم هرصبح که چشم هایت را باز می کنی مرا ببینی و هنگامی که به خواب می روی، چشم هایم را به یاد داشته باشی.
تو در رویاهایت، چشم های گریانم رو می بینی و هر صبح وقتی انبوهی از جمعیت در مقابلت ایستاده اند و با تعجب به تو می نگرند، با نگاهت مرا جست و جو می کنی.
اما دیگر به دیدنت نمی آیم...می خواهم برای یک بار هم که شده، از نبودنم زجر بکشی...شاید اینگونه به یاد بیاوری که دوستم داری.
...............

وقتی جلوی در دیدمش، وقتی گفت که با لویی کار داره، جوری که نگاهم می کرد...چشم های قهوه ای رنگش که اندام و صورتمو محاصره کرده بودند، باعث شد، بفهمم برای اولین بار با کی رو به رو شدم اما به روی خودم نیاوردم.

من درو به روی امیلی باز کرده بودم که تمام این مدت، قیافه اش رو توی ذهنم تصور می کردم و درنظرم زیباتر از کسی بود که جلوی چشم هام می دیدم.

توی ذهنم لویی همیشه امیلی رو می بوسید و بعد همه چیز تاریک می شد...و چه خوشبخت بودم که بیشتر از این چیزی نمی دیدم.

وقتی امیلی رو جلوی در دیدم، بدنم یخ زد...ترسیدم، من یک بار از دست داده بودم، برای همین از اینکه دوباره از دست بدم، ترسیدم...

لویی دوست من بود و در نگاه من یک دوستی بی دردسر بهتر از یک عشق پر خطره که هردومون رو توی امواجش غرق کنه.
من می دونستم با لویی آینده ای ندارم...پس ترجیح می دادم لویی را داشته باشم حتی به عنوان یک هم خونه که چند وقتی بود باهاش عهد دوستی بسته بودم.

یکی دو روز که از اومدنش به خونه ام گذشته بود، رفت بیرون تا قرص هاشو بخره، منم فرصت رو غنیمت شمردم و به زین زنگ زدم.

بی مقدمه ازش پرسیدم:" جریان قرص خوردنای لویی رو می دونی؟"

زین گفت:" حالا چرا برات مهم شده؟ شما دو تا که ارتباطتونو باهم قطع کردین"

کلافه شده بودم...نمی خواستم واقعیت رو بهش بگم.
اما کلمات ناخواسته از دهانم خارج شد:" من...یعنی ما چند روزه داریم باهم زندگی می کنیم"

زین اولش چند ثانیه سکوت کرد...بعد شروع کرد به خندیدن و هر چی بیشتر می خندید، بیشتر از اینکه بهش گفتم، پشیمون می شدم‌.

التماسش کردم به روی لویی نیاره، زین بی خیال جواب داد:" مطمین باش"

زین به لویی نگفت که چیزی می دونه چون لویی این مدت به جز یکی دوبار تماس که با خواهرش داشت، به هیچ کس دیگه زنگ نزد.

چندباری هم که گوشیش زنگ خورد، جوری وانمود می کرد که انگار صداشو نمی شنوه...

یک بار ازش پرسیدم:" جواب تلفنتو نمی دی؟"

Small faults (L.S)Where stories live. Discover now