Part 23

209 67 198
                                    

لطفا اگه می خونین، وت و کامنت رو فراموش نکنین.
به خصوص حالا که بازم تعداد وت ها روند کاهشی داشته....ممنون
____________________

وقتی از عشق می گویم، لب هایم بی حس می شوند.

وقتی به یاد تو می افتم، بی سبب اشک می ریزم.

اندیشه ی زیستن بدون تو مرا از خود بی خود می کند.
و این جهانی که فقط من هستم و من....

و این جهانی که آینه ها مرا در خود حبس کرده اند و اشک هایم را به سخره می گیرند.

و در این جهانی که باران سم است...

و وقتی در جهانی که تو هستی اما در کنارم نیستی و دست هایی را نوازش می کنی، خواهی دید که دیگر من نیستم و فقط تو می مانی و تو...و عشقی که دیگر لب هایت را نمی بوسد....
...................

قاعدتا گرمای تابستون باید حس و حال خوبی به آدما بده....رها از هر چیز حتی لباس های مزاحم، میشه غرق شد توی دریای خوشی...

تابستون، امنیت میاره...گرم و نورانیه...اما قلب ها چه طور؟...قلب ها رو هم میشه سپرد دست گرمای تابستون و با خیال راحت آفتاب گرفت؟

هری تابستون رو دوست نداشت...و لویی خاطرات خوبشو توی فصل سرما جا گذاشته بود اما این یکی تابستون فرق داشت.

یک رابطه ی جدید دوطرفه، مضاف بر گرمای دلنشین هوا، می تونه قوت قلبی باشه برای آدما...

هری و لویی، مردای جوونی که دلخوش بودن به یه عشق نامتعارف اما واقعی...

هری هنوز شک داشت...شک داشت به واقعیت عشق لویی...چون لویی این عشق را مخفیانه می خواست.
و از عمر این عشق، یک ماه بدون عشق بازی گذشته بود.

هری دلخوش بود به بوسه های شبانه و بیدار شدن های شیرینی که نوازش های لویی باعثش بود اما هیچگاه فراتر از این نرفت...

هربار، لویی بهونه می گرفت و هری رو بیشتر از قبل درمانده می کرد.

و یک ماه گذشته بود...هری تشنه ی بیشتر نوشیدن از این شراب مست کننده بود اما لویی حاضر به پر کردن پیاله ی جسم و روح هری نبود.

یک روز مونده بود به رفتن به چشایر که لویی چند روزی می شد که غمبرک گرفته بود.

هری پرسید:" چی شده عزیزم؟"

لویی سرشو تکون داد و کمی جا خورد.
"هیچی...هیچی نیست."

هری می دونست که یک چیز نهفته قلب لویی رو پر کرده از احساسات ضد و نقیض...لویی انگار یه راز داشت...رازی که حتی عشق هم هویداش نکرده بود... اما آیا واقعا لویی عاشق بود؟

هری چند وقتی می شد که به عشق لویی شک کرده بود در حالیکه خودش روز به روز، بیشتر عاشق می شد.

لویی پرسید:" وسایلتو جمع کردی؟"

هری لبخند زد. گفت:"آره، تازه مال توروهم جمع کردم"

Small faults (L.S)Where stories live. Discover now