دوستان عزیزم، اگر می خونید، دکمه ی وت را فشار بدید.
.........گویی در تقدیرم نوشته اند که باید تا ابد دنبال چیزی یا کسی باشم که گم کرده ام.
چرا همیشه از دستت می دهم؟
شاید خیالی بوده ای در شبی روشن که هر روز و هرشب زنده می شوی،زنده ام می کنی و با دمی نبودنت، مرا می میرانی...
بازهم چشم هایت و موهای پریشانت را نشانم بده تا جانی دوباره بگیرم و تا آخر دنیا، به دنبالت بیایم...به امید آنکه به تو برسم...به تویی که واقعی هستی و در آغوشم جا می گیری...تا همیشه...
.......................مدتی گذشت و من برگشتم به همون روزهای ناامیدی، بی انگیزگی و دور شدن از خودم و آدم ها.
با اینکه به جیمی قول داده بودم که بهش بگم برمیگردم یانه اما بهش زنگ نزدم و همه ی تماس هاش رو بی جواب گذاشتم...
گاهی سر گوشیم می رفتم و توی لیست مخاطبین، دنبال کسی می گشتم که باهاش حرف بزنم...کسی که به حرفام گوش بده اما بین اون همه آدم، هیچ کس رو پیدا نمی کردم.
چند باری وقتی به اسم لویی رسیدم، مکث کردم و مردد انگشتم رو نزدیک دکمه ی تماس بردم اما خیلی زود پشیمون شدم چون هیچ حرفی برای گفتن
نداشتم و از خودم متنفر می شدم که قراره تا این حد غرورمو زیر پام له کنم و دوباره باهاش حرف بزنم.نمی تونستم حرف ها و حرکات صورت و دست هاش که همگی قصد تحقیر کردنم رو داشتند از یاد ببرم...
اما حس بی نظیری که از بودن کنارش و آواز خوندن با همراهی سازش، تجربه کرده بودم هم فراموش نشدنی بود و منو توی دوراهی سختی قرار می داد.
گاهی دستنبدش رو که گذاشته بودم روی میز کنار پیانو بر می داشتم و به دستم می بستم...برای مچ من کوچیک بود اما به زور چفتش می کردم و وقتی بازش می کردم رد خون مردگی رو روی مچم می دیدم...
یک بار هم جلوی بینی ام بردمش و سعی کردم بویی رو استشمام کنم که شاید ربطی به لویی داشته باشه...اما هیچ بوی خاصی نداشت...فقط بوی فلز می داد.. بویی شبیه به بوی خون.
به خاطرات فکر می کردم...به یک ماهی که جز چند موضوع جزیی، چیز دیگه ای از زندگیش نگفته بود.
اما من مثل احمق ها همه چیز رو در مورد خودم، بهش می گفتم...وقتی با هم حرف می زدیم، اون اغلب ساکت بود و گاهی دستش رو روی سرش می ذاشت و بهم می فهموند که دارم وراجی می کنم...
البته من هم رازهایی رو پیش خودم نگه داشتم چون نمی خواستم در برابر لویی، آدم سبک سر و احمقی به نظر برسم...
اون هیچ وقت نپرسید تا حالا کسی را توی زندگیم داشتم یا نه...و این چیزی بود که ازش مخفی کرده بودم...
وقتی بهم گفت که ۲۷ سالشه از تعجب تقریبا جیغ کشیدم و با هیجان گفتم:" یعنی تو از من بزرگ تری؟"
YOU ARE READING
Small faults (L.S)
Fanfictionاشتباهات بزرگ...اشتباهات کوچک هیچ معیاری نمی تواند بزرگی اشتباهاتمان را اندازه گیری کند. کسی که مرتکب به اشتباه شده باشد، مقصر است. اگر تو مقصر باشی، من عاشقت می مانم... اگر من مقصر باشم، تو پیشم می مانی؟ وضعیت: در حال آپدیت