Part 28

140 38 29
                                    

این دیگر آخرِ ماجراست...
حالا هردویمان مغلوبِ زندگی شدیم...

تو به چپ می روی و من به راست...

از قدیم گفته اند دو خط موازی هیچ گاه به هم نمی رسند...
اما اگر تو غرب باشی و من شرق...اگر تو خورشید باشی و من زمین، دوباره به هم می رسیم.

در کنارت می مانم...برایت قطعه ای می نوازم و به گیلاسی شراب دعوتت می کنم...

می خواهم مست شویم تا از یاد ببریم که باهم بودنمان، دارد نابودمان می کند....

مست می شویم...به خواب عمیقی فرو می رویم و در رویاهایمان تا ابد می مانیم...
دیگر بیدار نمی شویم...

اما صدایی آمد که می گفت:" دیگر بس است...وقتِ رفتن شده..."

چه بد...آن مزاحم، خواب را از سرمان پراند...
خداحافظ محبوبِ من...اگر توانستم دوباره می آیم.
منتظرم بمان...
.......................

"راستی تا حالا لویی برات پیانو زده استایلز؟"

این جمله برای صدمین بار توی سرم تکرار شد و نمی ذاشت که بخوابم.

روی تخت غلت می زدم و توی فضای نیمه تاریک اتاق، به سایه های ایجاد شده روی دیوار نگاه می کردم.

بعد توجهم به لویی جلب شد که اون طرف تخت، پشت به من خودشو بغل کرده و خوابیده...هر چند مطمین بودم که خواب نیست...تند تند نفس کشیدنش نشون میداد که مثل من، بی خواب شده.

به طرفش غلتیدم و موهای آشفته اش رو نوازش کردم.

من می تونستم تا آخر دنیا این موها رو لمس کنم و سیراب نشم و این دنیای بی رحم بازهم می خواست منو از این لذتِ بی پایان دور کنه...من حسش می کردم...درست زمانی که انگشت هام بین موهای لویی بود، از ترس به خودم لرزیدم و بی هوا دستمو از لای موهاش بیرون کشیدم.

لویی به سمتم غلتید و گفت:" خسته شدی؟"

آب دهنمو به سختی قورت دادم و به چشم هاش خیره شدم که توی تاریکی، می درخشیدند.

گفتم:"نه..نه...من فقط..."

لویی دستشو روی لب هام گذاشت و ساکتم کرد.
گفت:"هیش...هیچی نگو..."

هر دو سکوت کردیم...توی این سکوت و تاریکی، هزاران هزار کلمه بینمون رد و بدل شد اما هیچ کدوم از هیچی سردرنیاوردیم.

بغض دردناکی توی گلوم احساس می کردم...تحملِ همه چیز بی نهایت برام سخت شده بود...من که تازه داشت زخم های کهنه ام التیام پیدا می کرد، باز دوباره داشتم زخمی می شدم.

پرسیدم:"تو پیانو هم میزنی لو؟"

لویی چشم هاشو بست....حالا دیگه اتاق، تاریکِ تاریک شده بود.

بعد چشم هاشو باز کرد و گفت:" میزدم...قبلا میزدم."

"پس...پس چرا دیگه نمی زنی؟...چرا هیچ وقت برای من نزدی؟"

Small faults (L.S)Where stories live. Discover now