part 15

267 91 76
                                    

وت ها و کامنت های شما بسیار با ارزش هستن، پس اگه مخاطب داستان هستین، دریغش نکنین. با تشکر
___________________________

گاهی کلمات بی رحم می شوند...هر چه بیشتر فکر می کنم، بیشتر از قبل واژه کم می آورم.
کلمات در برابر زیبایی تو، قدرتشان را از دست داده اند و مرا تنها گذاشته اند.
من در آخرین سکوتی که از تو شنیدم، ساعت ها فکر کردم و دانستم بی نهایت دوستت دارم اما حتی نمی توانم موهایت، پلک هایت، گونه ها و لب هایت را نوازش کنم و می دانم که بالاخره روزی در تمنای لحظه ای لمس کردنت، خواهم مرد.
واژه ها، تمام چیزی که دارم را از من می گیرند.
من تو را دارم و نگاهت را اما برای توصیفش، کلمه کم می آورم.
از امروز تا فردا، کلمه ای را کنار کلمه ای دیگر می گذارم و برای ساختن قصه ای که آخرش مرا می بوسی، کاغذهای زیادی حرام می شود.
من تو را دارم و این تمام دارایی من است.
کلمات تو را و نگاه جادویی ات را در خود له می کنند.
و من به این واژه های ساختگی اعتماد ندارم.
می خواهم داستانی بنویسم که کاغذ سفیدم را خط خطی نکند اما بتوانم در سکوتی که چند وقتیست بین ما حکم فرماست، لب هایت را ببوسم.
......................

درست حدس زده بودم...خوابیدن کنار لویی، با اینکه بی نهایت شیرین بود اما در عین حال داشت منو از درون می کشت.

صورتش هنوز خشک نشده بود و بوی خمیر دندون
می داد....نشست روی تخت و به من که هاج و واج، در سمت دیگه ای از تخت ایستاده بودم، نگاه کرد و پرسید:" نمی خوابی؟"

با سوالی که پرسید، به خودم اومدم و چند بار پشت سرهم سرفه ی ساختگی کردم و گفتم:" آره، همین الان."

دستشو توی موهاش فرو کرد و به سمت بالا سوق داد و بعد سرشو روی بالش گذاشت.

این بار برخلاف دفعه ی قبل، سمت دیگه ای از تخت خوابید چون می دونست من معمولا کدوم سمت می خوابم و نمی خواست عادتم رو بهم بزنه.

چند ثانیه ای هم چنان بی حرکت ایستادم و به اندامش که کم کم داشت زیر لحاف دو نفره ی تخت، پنهان می شد، زل زدم.

به طرف من غلطید و هیچی نگفت...فقط نگاهم کرد.
منم تسلیم همون نگاه یک ثانیه ایش شدم و روی تخت دراز کشیدم.

حالا لویی هم چنان نگاهش به من بود و من به سقف نگاه می کردم.

انگار از چشم هاش یک رایحه ی خوشبو ترشح می شد که باعث می شد با تمام وجود لبخند بزنم...و من لبخند زدم.

پرسید:"به چی می خندی؟"

هم چنان نگاهم به سقف بود و گفتم:" من فقط لبخند زدم لویی"

با اینکه نمی دیدمش اما مطمین بودم ابروهاش رو بالا انداخت، وقتی گفت:" چه فرقی می کنه؟"

گفتم:"خیلی فرق داره" و خم شدم و آباژور کنار تخت رو خاموش کردم.

"این جوری دیگه نمی تونی ببینی دارم چی کار می کنم"

Small faults (L.S)Where stories live. Discover now