part 16

240 86 108
                                    

سلام گایز. لطفا اگه می خونین وت و کامنت فراموش نکنین. ممنون
______________________

در این هیاهوی بی کسی، دیگر وقت آن است که تسلیم شویم.
قلبمان را کف دست هایمان بگذاریم و زنده بمانیم.
قلبمان را کف دست هایمان بگذاریم و تسلیم عشقی شویم که لب هایمان را تب دار کرده است‌.
ستاره ها را دانه دانه می شمارم و به شب اولی که دیدمت فکر میکنم.
قلبم را نگاه می کنم و آسمان بالای سرم را...قلبم هنوز دارد می تپد و آسمان ابری شده...
چه رنج هایی که نکشیدم تا خودم را پیدا کنم و بفهمم که به چه اندازه دوستت دارم.
گویی برای جبران خیلی چیزها، فرصتی نمانده.
حالا من مانده ام و تکه گوشتی قرمز در دست های بی جانم...صورت عرق کرده و رنگ پریده ام و چشم های بی قرارم...
منتظر...بی قرار...خسته برای دوباره پیدا کردنت.
کجا می شود تو را یافت؟ در صندوقچه ی قدیمی خانه قایم شده ای یا در عمق خاطراتم؟
دیگر وقت آن است که تسلیم شویم.
تسلیم غمی که قلب هایمان را فرا گرفته...
تسلیم بی کسی و تسلیم عشقی پنهان...
و حتی اگر این نفس ها، نفس های آخر باشد، امیدوار می مانم که بالاخره روزی دوباره ببینمت.
می خواهم زنده بمانم تا بالاخره اعتراف کنم که دوستت دارم.
و به راستی بدون این قلب لعنتی، هنوز چقدر دوستت دارم!
..............................

یک روز تعطیل،در یک عصر بارونی، زمانی که لویی روی کاناپه دراز کشیده بود و هری مجله های موسیقی را ورق می زد، زنگ خونه به صدا دراومد.

لویی که تا اون لحظه، چشم هاشو بسته بود، نگاهی به هری انداخت و گفت:"کسی قرار بود بیاد؟"

هری مجله رو به گوشه ای پرت کرد و تقریبا مضطرب شده بود...انگار هر لحظه انتظارشو می کشید که کسی از راه برسه و لویی رو با خودش ببره...درست مثل زمانی که امیلی این کارو انجام داد.

سرشو به نشونه ی نفی تکون داد و مردد به سمت در رفت.

بار دیگه زنگ به صدا دراومد، زمانی که هری تقریبا به در رسیده بود.

درو که باز کرد با چهره ی بشاش لیام روبه رو شد که لبخند روی لبش نشانی از خنده داشت.

هری هیجان زده، تقریبا فریاد زد:" لیام؟"

لویی روی کاناپه نشسته بود و سرشو با کنجکاوی به سمت در متمایل کرده بود...وقتی اسم "لیام" رو شنید، بی درنگ یاد گردنبند هری با نشان L افتاد و احساس ناراحتی کرد.

قاعدتا نباید به این موضوع اهمیت می داد، اما هیچ انسانی نمی تونه روی احساساتش کنترل داشته باشه.مگه نه؟

لیام دستی به ته ریشش کشید و گفت:" چیه؟ انتظار نداشتی منو اینجا ببینی...درست میگم؟"

هری سرشو تکون داد و گفت:" راستش...فکر نمی کردم هیچ وقت دیگه ببینمت"

لیام بی پروا خندید و هری هم چنان بی حرکت جلوی در ایستاده بود.

"خیلی خب...این قیافه ی متعجبتو جمع و جور کن و بذار بیام تو، لعنتی خیلی گشنمه و میخوام اون...اون سورپرایزی که زین راجع بهش حرف میزد رو زودتر ببینم"

Small faults (L.S)Where stories live. Discover now