سلام گایز. لطفا اگه می خونین وت و کامنت فراموش نکنین. ممنون
______________________در این هیاهوی بی کسی، دیگر وقت آن است که تسلیم شویم.
قلبمان را کف دست هایمان بگذاریم و زنده بمانیم.
قلبمان را کف دست هایمان بگذاریم و تسلیم عشقی شویم که لب هایمان را تب دار کرده است.
ستاره ها را دانه دانه می شمارم و به شب اولی که دیدمت فکر میکنم.
قلبم را نگاه می کنم و آسمان بالای سرم را...قلبم هنوز دارد می تپد و آسمان ابری شده...
چه رنج هایی که نکشیدم تا خودم را پیدا کنم و بفهمم که به چه اندازه دوستت دارم.
گویی برای جبران خیلی چیزها، فرصتی نمانده.
حالا من مانده ام و تکه گوشتی قرمز در دست های بی جانم...صورت عرق کرده و رنگ پریده ام و چشم های بی قرارم...
منتظر...بی قرار...خسته برای دوباره پیدا کردنت.
کجا می شود تو را یافت؟ در صندوقچه ی قدیمی خانه قایم شده ای یا در عمق خاطراتم؟
دیگر وقت آن است که تسلیم شویم.
تسلیم غمی که قلب هایمان را فرا گرفته...
تسلیم بی کسی و تسلیم عشقی پنهان...
و حتی اگر این نفس ها، نفس های آخر باشد، امیدوار می مانم که بالاخره روزی دوباره ببینمت.
می خواهم زنده بمانم تا بالاخره اعتراف کنم که دوستت دارم.
و به راستی بدون این قلب لعنتی، هنوز چقدر دوستت دارم!
..............................یک روز تعطیل،در یک عصر بارونی، زمانی که لویی روی کاناپه دراز کشیده بود و هری مجله های موسیقی را ورق می زد، زنگ خونه به صدا دراومد.
لویی که تا اون لحظه، چشم هاشو بسته بود، نگاهی به هری انداخت و گفت:"کسی قرار بود بیاد؟"
هری مجله رو به گوشه ای پرت کرد و تقریبا مضطرب شده بود...انگار هر لحظه انتظارشو می کشید که کسی از راه برسه و لویی رو با خودش ببره...درست مثل زمانی که امیلی این کارو انجام داد.
سرشو به نشونه ی نفی تکون داد و مردد به سمت در رفت.
بار دیگه زنگ به صدا دراومد، زمانی که هری تقریبا به در رسیده بود.
درو که باز کرد با چهره ی بشاش لیام روبه رو شد که لبخند روی لبش نشانی از خنده داشت.
هری هیجان زده، تقریبا فریاد زد:" لیام؟"
لویی روی کاناپه نشسته بود و سرشو با کنجکاوی به سمت در متمایل کرده بود...وقتی اسم "لیام" رو شنید، بی درنگ یاد گردنبند هری با نشان L افتاد و احساس ناراحتی کرد.
قاعدتا نباید به این موضوع اهمیت می داد، اما هیچ انسانی نمی تونه روی احساساتش کنترل داشته باشه.مگه نه؟
لیام دستی به ته ریشش کشید و گفت:" چیه؟ انتظار نداشتی منو اینجا ببینی...درست میگم؟"
هری سرشو تکون داد و گفت:" راستش...فکر نمی کردم هیچ وقت دیگه ببینمت"
لیام بی پروا خندید و هری هم چنان بی حرکت جلوی در ایستاده بود.
"خیلی خب...این قیافه ی متعجبتو جمع و جور کن و بذار بیام تو، لعنتی خیلی گشنمه و میخوام اون...اون سورپرایزی که زین راجع بهش حرف میزد رو زودتر ببینم"
YOU ARE READING
Small faults (L.S)
Fanfictionاشتباهات بزرگ...اشتباهات کوچک هیچ معیاری نمی تواند بزرگی اشتباهاتمان را اندازه گیری کند. کسی که مرتکب به اشتباه شده باشد، مقصر است. اگر تو مقصر باشی، من عاشقت می مانم... اگر من مقصر باشم، تو پیشم می مانی؟ وضعیت: در حال آپدیت