part 7

345 119 72
                                    

جهان سال هاست که ایستاده و نظاره گر ماست که زمین می خوریم و به خواب عمیقی فرو می رویم اما دوباره بیدار می شویم و به دور زمین می چرخیم تا خوشبختی را پیدا کنیم...
روشن ترین آرزو ناگهان در پشت پرده ای از ترس پنهان می شود و من و تو و تکاپویمان برای زیستن به نابودی می گراید.
اما ما از نبودن هایمان، بودن را می سازیم و از اشک هایمان، لبخندی به وسعت خانه ی کوچکمان....
.........................

"کجا باید بخوابم؟"

لویی یک تای ابروشو بالا انداخت و به چهره ی خواب آلودم زل زد.
لبخند محو و تمسخرآمیزی روی لب هاش نقش بسته بود و چشم هاش برق می زد.

"خب...روی تخت من"

بدون اینکه بفهمم چه جوری کلمات رو بیان کردم، چهره ی حق به جانبمو به رخ لویی کشوندم اما خیلی زود علت صورت یخ زده اش رو فهمیدم.

"اممم من روی کاناپه می خوابم لویی...نگران نباش"

لویی به آرومی خندید و خیلی زود به حالت اولیه اش برگشت.
"تو چه مهمون نواز خوبی هستی هری اما لازم نیست به خودت سختی بدی...فقط کافیه یه بالش و لحاف بهم بدی. من روی سنگ هم خوابم می بره"

لویی برای تک تک کلماتی که به زبون می آورد دلیل داشت و این رفتارهاش منو به شدت معذب می‌کرد.

دست هامو روی چشم هام کشیدم تا از بسته شدنشون جلوگیری کنم.
"نه لویی...من خیلی وقت ها روی این کاناپه خوابیدم و بهش عادت دارم"

فقط لویی نبود که می تونست زندگی اش رو در قالب جملات رمزآمیز بهم نشون بده...این ترفندی بود که خودش بهم یاد داده بود.

لویی منظور جمله ام رو فهمید اما برعکس دفعات قبل به روم نیاورد.
شونه هاشو بالا انداخت و گفت: "دارم از خستگی می میرم...حالا که اصرار می کنی من برم بخوابم"

فریاد زدم:"نه لویی...لطفا نرو"

لویی که داشت بی خیال به سمت اتاق خواب قدم بر میداشت، سرجاش خشکش زد. بعد برگشت سمتم و چپ چپ نگاهم کرد.

"چته دیوونه؟...مگه توی اتاقت سر بریده داری که اینجوری عربده می کشی؟"

دوتا دست هامو به هم چسبوندم و گفتم:"ببخشید...
معذرت میخوام که ترسوندمت...چیزی نیست فقط اتاقم یکم به هم ریخته اس، چند دقیقه منتظر بمون تا درستش کنم" مکث کردم و ادامه دادم:" خیلی زود تموم میشه...قول میدم"

لویی به دنبالم راه افتاد و گفت:" هی...بیخیال...مهم نیست. من خیلی خسته ام...هری لطفا.."

بالاخره به چهارچوب در اتاق رسیدم و قبل از اینکه لویی وارد بشه، زیرلب گفتم:"معذرت می خوام" و بعد در رو پشت سرم بستم.

چند ثانیه ای به در تکیه دادم و صدای تپیدن قلبم کل اتاق رو پر کرده بود.

لویی از پشت در مرتب صدام می زد اما من جوابشو نمی دادم.

Small faults (L.S)Where stories live. Discover now