part 6

356 112 72
                                    

حتی اگر قرار باشد تا آخر دنیا زجر بکشم، دست از زندگی کردن، بر نمی دارم....
غم حاصل از عشق، زیباتر از هر شادی لحظه ایست که با غفلتی از بین می رود.
عشق حقیقی، جاودانه است و من تا ابد زنده می مانم چرا که از عشقی رنج می برم که به اندازه ی روشنایی روز، حقیقت دارد.
...................

فنجان قهوه رو که براش آوردم، هنوز چشم هاش بسته بود.

وقتی صداش کردم، تکونی به خودش داد و صورتشو به سمت من چرخوند که جلوش ایستاده بودم.
دست هاشو روی چشم هاش کشید و چند بار پلک زد تا از خلسه ای که توش گیر افتاده بود، نجات پیدا کنه.

"فکر کنم مستی از سرت پریده اما این قهوه ی داغ هم می تونه بیشتر کمک کنه"

سرش رو به نشانه ی تایید تکون داد و به سمت میز خم شد تا فنجانشو برداره.

نشستم روی مبل روبه روش و به صورت رنگ پریده اش زل زدم و به تارهای قهوه ای رنگ موهای روی پیشونیش که نامرتب شده بود.

دستی کشید به صورتش و بعد موهاشو به سمت بالا هدایت کرد... برای اولین بار بود که ورژن جدیدی ازش رو جلوی چشم هام می دیدم.

جرعه ای که از قهوه اش نوشید، صورتشو جمع کرد و گفت:"این...این مزه زهرمار میده"

به جوری که کلمه ی "زهره مار" رو ادا کرده بود خندیدم.

"تاثیرش به همین تلخیشه...اما اگه بخوای، شکر برات میارم"

نگاهش رو به مایع سیاه رنگ فنجانش دوخت و چند لحظه ی بعد، به من نگاه کرد.

"اگر توش شکر بریزم، ماهیتش رو از دست میده و چیزی که از اصالتش دور بشه، بی معناست.
سیاه همیشه سیاهه...قهوه هم همیشه تلخ می مونه و گلومو می سوزونه اما من بهش عادت کردم..."

چند ثانیه ای چشم هامو بستم تا چهره ی پر از غم لویی از نظرم پاک بشه.. تک تک کلماتش، یک جایی از وجودمو می آزرد..انگار می تونستم درکش کنم و با قسمت هایی از زندگیم تطابقش بدم....

لویی غمگین بود...اما همیشه بعد از اندک لحظه ای به حالت قبلی خودش بر می گشت...می گفت و می خندید و همه چیزو فراموش می کرد...چیز هایی که من ازشون خبری نداشتم اما اون با پوست و استخوان درک کرده بود.

اون اما هیچ وقت نفهمید که نمی تونه منو فریب بده...چون چهره اش که همیشه مایل به سمتی خم می شد و مدام به جایی یا کسی زل می زد، نشان دهنده ی رنجی بود که زندگی اش رو تصاحب کرده بود.

در مقابل جملاتش هیچ چیزی نداشتم بگم پس طبق معمول سکوت کردم و به قهوه خوردنش خیره شدم.

آخرین جرعه رو که سر کشید، دوباره روی کاناپه ولو شد و چشم هاشو بست اما لحظه ای بعد صاف نشست و دستش رو به سمت جیب شلوارش برد و دنبال چیزی گشت.

Small faults (L.S)Where stories live. Discover now