part 9

369 107 86
                                    

دوستان عزیزم، اگر مخاطب کار هستید، وت و کامنت بذارید. ممنون
.............
"از نگاهی دیگر "

آنها درخلا بی کسی هایشان حبس شده بودند و هیچکس نبود که نجاتشان دهد.
با قلبی پر از اندوه و دستانی خالی از زندگی گذر کردند و به حقیقت رسیدند.
از واژه ها عبور کردند و در سکوت عاشق شدند.
و تنها صدایی که به گوش می رسید، آوای صدایی زیبا از دوردست ها بود، که قلبشان را روشن نگه می داشت.
آنها همیشه بودند و ظلمت شب های زمستانی، گرمای دستانشان را از بین نبرد‌.
.............

یک هفته از اومدن لویی به خونه ی هری میگذشت.
نزدیک کریسمس بود و مردم جنب و جوش زیادی داشتند اما هری و لویی بیشتر اوقات توی خونه بودند.
هری خیلی با خودش در کلنجار بود که به لویی پیشنهاد بده دوباره سر کارشون برگردند اما هر بار از گفتنش صرف نظر می کرد.

لویی کم کم داشت به شرایط جدیدش عادت می کرد اما بیشتر اوقات از سنگینی نگاه هری معذب میشد و وقتی توی این شرایط گیر می افتاد، به نحوی حواس خودشو پرت می کرد.

هری بیشتر اوقات نگاهش می کرد.
هر صبح، ظهر و شب که لویی قرص هاشو توی دهانش می ذاشت و با یک لیوان پر از آب قورتشون می داد، هری به دستش که دور لیوان حلقه زده بود، به لب های ترش و به چشم های خسته اش خیره می شد.

هری می دونست که داره وابسته میشه و روز به روز بیشتر توی باتلاق فرو می ره.

لویی هر روز صبح زود بیدار میشد و دوش می گرفت.
روی موهای خیسش حوله می انداخت و از عمد از کنار هری که به زور خودشو روی کاناپه جا داده بود، رد میشد و قطرات آب از موهاش سر می خورد و روی بدن و صورت هری می ریخت.

هری عادت داشت تا نزدیکای ظهر بخوابه و از اونجایی که لویی می دونست هرچه قدر برای بیدار کردنش تلاش کنه فایده نداره، این کارو انجام می داد‌.

هری که از قطرات سرد آب شوکه میشد، بلافاصله چشم هاشو باز می کرد و با صدای گرفته می گفت:"صبح بخیر"

لویی لبخند می زد و میگفت:" مگر اینکه اینجوری از خواب بیدارت کنم."

هری به موهای خیس لویی که خوشرنگ تر از همیشه به نظر می رسید نگاه می کرد و دستش برای لمس قدری از اون موها، کمی بالا می یومد اما خیلی زود به حالت اولش برمیگشت.

از جاش بلند میشد و می پرسید:"خب امروز غذا چی داریم؟"

لویی چپ چپ نگاهش می کرد و می گفت:" یک غذای خوشمزه"

هری می خندید و لویی ابروهاشو بالا می انداخت...به هرحال حق با اون بود چون دستپختش عالی بود.

هری خیلی سال بود که از طعم غذا تا این حد لذت نبرده بود. به اندازه ای که اولین قاشق رو که توی دهانش میذاشت، میگفت:" این فوق العادس لویی"

Small faults (L.S)Where stories live. Discover now