Part 19

242 77 107
                                    

های گایز. بچه ها لطفا وت و کامنت بذارین، واقعا تعدادشون دلسرد کننده شده پس اگه میخونین و دوست دارین، دریغش نکنین. ممنون
__________________

چشم هایت، غزلواره های بی انتهایند...

نگاهت تا ابد، مرا به اعماق زمین خواهد کشاند...

لب هایت، نرم اند...شیرین اند...تلخ اند، به تلخی دوری ازتو...

دوستت دارم...دوستت دارم...

عشقی که تو به من می دهی به لطافت موهای نرمت، می ماند و دریای چشم های مستت، مرا خانه نشین کرده اند.

.........................

اون شب لویی چند قطره اشک دیگه از چشم هاش پایین افتاد...به قول خودش گریه نمی کرد...دلش نمیخواست به خیسی چشم هاش، گریه کردن رو نسبت بدم.

درکش می کردم...منم از گریه کردن در حضور بقیه بیزار بودم اما همیشه کنترلم رو از دست می دادم و حتی ممکن بود جلوی کلی آدم، گریه کنم....

چشم های خیسش، زیباتر از همیشه بودند...آبی هاش برق می زدند و باعث می شدند که جلوشون زانو بزنم...

و من در برابر لویی زانو زدم و دست هاشو گرفتم...حتی دست های زخمی و پانسمان شده اش ،روحمو نوازش می کردند.

لویی خم شد و به چشم هام زل زد...

لب زد:"ازم متنفر نباش استایلز"

خندیدم و سرمو تکون دادم...

"من هیچ وقت ازت متنفر نمیشم..."

چشم های خسته و پرازغمشو دوباره به چشم هام پیوند زد...

گفت:" گاهی بی ملاحظه میشم اما دست خودم نیست...می فهمی چی میگم، مگه نه؟"

سرمو به نشانه ی تایید تکون دادم و سعی کردم با نگاهم، بهش آرامش بدم.

چند ثانیه بعد، لب هاشو باز کرد تا چیزی بگه...اما دوباره بست.

سرانجام دست از کلنجار برداشت و گفت:"تو...تو جوری دستامو درمان کردی که انگار هیچ اتفاقی برام نیفتاده...هیچ دردی احساس نمی کنم.

سکوت کرد...سپس ادامه داد:"ازت ممنونم"

فکر کردم، لحظات دشوار زندگی هم می تونن شیرین باشن.

لویی درکنار من نشسته بود و حتی اگر برای یک شب، مال من بود.

هیچ کس نمی تونست به این حس خوب نفوذ کنه و آدم هایی که شاید در اون لحظه خواب بودند، از اتفاقات خونه ای که چراغش روشن بود و در سکوت فرو رفته بود، هیچی نمی دونستند.

............................

زین گفت:" می بینم که خیلی باهم جور شدین...روز اول رو یادته لویی؟رفتارات واقعا خنده دار بود."

Small faults (L.S)Where stories live. Discover now