part 1

904 168 148
                                    

بهترین زمان برای مردن چه موقعیه؟ زمانی که خورشید توی آسمون از همیشه اش کم رنگ تر میشه و دیوار های خونه ای که سفید مایل به خاکستریه بی صدا و آروم ترک بر میداره و هیچ میلی به موندن برای صاحبش نمی ذاره...اشتیاق های درونی و خواستن های مداوم ما همه اش تبدیل به نیستی میشن و فقط تو می مونی و تو ....تویی که چشم هات به قدر یک آسمون وسعت داره اما خودت هیچ وقت نیستی...هستی اما در کنار من فقط سایه ی مردی شکست خورده دیده میشی که با اشاره ای همون بودن نصفه کاره ات هم به نبودن مطلق تبدیل میشه....
.............

مدت ها بود که از لذت داشتن خیلی چیزها محروم بودم...مثل داشتن یک بسته بزرگ چیپس که بریزم توی یک کاسه و با خیال راحت بشینم جلوی تلویزیون و دونه به دونه اش رو با لذت مزه کنم...

اینکه با دوست های صمیمی به کلاب های شبانه بریم و تا خرخره مست کنیم...اون قدر که حتی نتونیم از جاهامون تکون بخوریم...فقط احساس خوشایند سنگینی پلک هایی که آروم آروم یک سیاهی مطلق دلنشین رو بهمون هدیه می دن، چاشنی ای باشه برای تحمل نوشیدن اون همه تلخی...

من خیلی وقت بود که با آرامش گوشه ای ننشسته بودم و زل نزده بودم به یک زیبایی...

مهم اینه که برداشت شما از زیبایی چی باشه...

زیبایی برای من توی عشق خلاصه میشه...عشقی که حقیقی و ناب باشه...تا اعماق استخوان هات رو بسوزونه و وجودت رو غرق شادی کنه وقتی که مولد عشق،بوسه ای رو نثار لب های تشنه ات کنه...

من با افکار کوچک و بزرگم به دنبال کار می گشتم...
کاری که برای من قصر آمال و آرزوهام رو تداعی نمی کرد اما می تونستم بخورم،بپوشم و بخوابم؛آروم و بی سر و صدا به دور از تنش هایی که یک عمر تحمل کرده بودم...

من سالها بود که توانایی خوندن رو زیر خروارها حس ناشناخته که اجبار مهم ترینش بود،دفن کرده بودم...
اما بعد از اینکه مدت ها به دیوارهای خونه زل زدم و سعی کردم خاطرات تلخ حماقت های پی در پی ام رو به دست فراموشی بسپارم،رفتم جلوی آینه ایستادم و به فرورفتگی های زیر چشم هام زل زدم و عمیقا از منی که در اصل هیچ شباهتی با من نداشت،متنفر شدم..

اما حس نفرت هیچ وقت موندگار نیست...نفرتی که می تونه به عشق تبدیل بشه،خط اصلی همه داستان هایی بود که تا به حال خونده بودم..

بعد از چند دقیقه، از همون موهای ژولیده و نگاهی خسته که حرف های زیادی برای گفتن داشت،خوشم اومد...

لب هایی که از شدت خشکی خون افتاده بودند در تمنای از هم جدا شدن بودند تا کلمات یکی پس از دیگری از همون فاصله ی ایجاد شده ی بینشون خارج بشن...و این اتفاق افتاد و من بعد از مدت ها دوباره شادی عمیقی رو در جای جای وجودم احساس کردم و مثل دیوونه ها دقیقه ها به خودم و تمام چیز هایی که مربوط به من می شد خندیدم...

Small faults (L.S)Where stories live. Discover now