در آخرین گذرگاهِ عشق، از کنارم رد می شوی...
لب هایم را می بوسی و مرا از گرمای وجودت برای همیشه و تا ابد اغنا می کنی...برای اثباتِ عشقت، نیازی به هیچ دلیل و برهانی نیست...
ای تو که با نگاهِ نیمه مست و نیمه هوشیارت، مرا از خاکِ پست این جهان، به یکباره رها می کنی...برای دیدنِ گریه هایت، دیگر نیازی به جاری شدن اشک هایت نیست...
ای تو که هق هق هایت را، از من و از کلِ این جهان، همیشه پنهان می کنی...برای شنیدنِ صدایت، لازم نیست از این سکوتِ عارفانه ات، دست بکشی...
تو که هر روز و هرشب ، گوش های عاشقِ مرا از سمفونی باشکوه طنینِ صدایت، سرشار می کنی...در آخرین گذرگاه عشق، رو به رویم می ایستی...
و این قلبِ شیفته ی مرا در یک آن، بی دین و ایمان می کنی...
...................................باید یک کاری می کردم...باید یک کاری می کردیم...باید جلوی این شورشِ ناگهانی رو هر جور شده، می گرفتیم.
اما از دستِ هیچ کدوممون، کاری ساخته نبود...حقیقت وقتی آشکار بشه، ضخیم ترین پرده ها هم نمی تونن پنهانش کنن...
من هم چنان پشت سرِ امیلی ایستاده بودم و اون چند ثانیه ای بود که سکوت کرده بود...اما سر و صدای کرکننده ای که توی کافه پیچیده بود، به هیچ وجه قصدِ تموم شدن نداشت...
سرمو به سمتِ لویی برگردوندم...اما اون رفته بود...آب دهانمو به سختی قورت دادم و از روی سِن، پایین جستم...
بازم من مونده بودم و دنبالِ لویی دویدن تا بالاخره یک گوشه ای کزکرده پیداش کنم....از کافه بیرون زدم و دیدمش که تکیه زده به دیوارِ چسبیده به در ورودیِ کافه...
نفس نفس میزدم و پشت سرهم آب دهانم رو قورت می دادم تا بتونم چیزی بگم...
از نیم رخ به چشم های خیسش نگاه کردم و دستشو گرفتم...با انگشتِ شستم، دستشو آروم نوازش کردم...
زمزمه کردم:" هیچ چی تموم نشده عزیزم"سرشو به چپ و راست تکون داد و لبشو گاز گرفت...می تونستم تمنای توی چشماشو درک کنم...لویی همیشه از علنی شدن رابطه مون ترس داشت و حالا این اتفاق افتاده بود؛ کسی که سالها باهاش زندگی کرده بود، این بلا رو سرش آورده بود.
برای من آنچنان اهمیت نداشت...برام مهم نبود مردم راجع بهم چی میگن...از نشون دادنِ عشقم به عزیزترین آدمِ زندگیم واهمه ای نداشتم...
اما لویی توی بند بندِ وجودش ترس بود...گاهی حتی از بارشِ ناگهانیِ بارون و از قهقهه ی بی پروای یک بچه می ترسید...
حالا نوازش های من...زمزمه هام و لمسِ اون گونه های زیبا دیگه هیچ فایده ای نداشت...
لویی از درون فروپاشیده بود...برای نجاتِ لویی، حتی خودِ خدا هم کافی نبود.
YOU ARE READING
Small faults (L.S)
Fanfictionاشتباهات بزرگ...اشتباهات کوچک هیچ معیاری نمی تواند بزرگی اشتباهاتمان را اندازه گیری کند. کسی که مرتکب به اشتباه شده باشد، مقصر است. اگر تو مقصر باشی، من عاشقت می مانم... اگر من مقصر باشم، تو پیشم می مانی؟ وضعیت: در حال آپدیت