Part 18

233 76 63
                                    

دوستان عزیزم، لطفا کامنت و وت بذارین چون برای هر پارت زحمت کشیده شده. ممنون

_____________

تمام وجودمان پر از شادیست هنگامی که مست میشویم.

به سلامتیت جرعه جرعه می نوشم تا نگاهت در وجودم حک شود.

برای تو و برای لبخند زیبای روی لبت....برای تو و برای این حال خوب، می نوشم جرعه ای از خون عاشقم را
تا تو باشی و من نباشم.

....................

بهار بود...بهاری که از زمستون هم سردتر بود و درخت ها شکوفه نکرده بودند.

این سرمای عجیب کل وجودمون رو احاطه کرده بود.

من و لویی، چند وقتی بود که هر صبح پیاده روی می کردیم.

از خونه های بزرگ و کوچک رد می شدیم و برای همسایه ها دست تکون می دادیم...همسایه هایی که حالا همشون عادت داشتند بیشتر مواقع منو با لویی ببینن و مطمین بودم هیچ وقت باور نمی کردند که چیزی که بین ماست، یک رابطه ی عاشقانه نیست.

لویی وقتی بیرون می یومد، خیلی خشک و رسمی راه می رفت و به روبه روش زل می زد‌.

حتی به منم نگاه نمی کرد...و من دلم میخواست هر چه سریع تر به خونه برگردیم تا دوباره با لویی واقعی روبه رو بشم.

یکی از همین صبح های سرد معمولی، من و لویی بیرون رفتیم.

دست هاش از شدت سرما سرخ شده بودند...دلم میخواست دستشو بگیرم اما نمی تونستم...من نمی تونستم و اون نمیخواست.

باید اعتراف کنم که خسته شده بودم...از این وضعیت بلاتکلیف...از این که هر روز بیشتر عاشق می شدم.

عشق...آره...فکر کنم عاشقش شده بودم.

حالم خوش نبود...نمی تونستم هر روز در کنارش از خواب بیدار بشم و هرشب در کنار اون چشم هامو ببندم اما لمسش نکنم...

این حقم نبود که ذره ذره بمیرم برای رسیدن به رابطه ای که غیرممکن بود.

گوشی لویی زنگ زد...چند دقیقه ای ایستاد تا حرف بزنه...طبق معمول خواهرش بود.

این بار بر خلاف دفعات قبل، مکالمشون طولانی تر شد‌.

لویی داد و بیداد می کرد و مدام تکرار می کرد:" من نمی تونم لاتی"

بالاخره گوشیو قطع کرد و سرشو با عصبانیت تکون داد.

پرسیدم:" چی شده؟"

لویی گوشیشو توی جیبش گذاشت وگفت:"دختره ی بی عقل...میگه برام پول بفرست، با دوست پسرش کات کرده."

بعد پاکت سیگارشو درآورد و یک نخ گذاشت بین لب هاش.

"هی...مثلا اومدیم پیاده روی...الکی دود نکن توی ریه هات"

Small faults (L.S)Where stories live. Discover now