Part 27

204 47 60
                                    

حمایت شما عزیزان، بسیار برای اینجانب ارزشمند است. باتشکر
______________________

لحظات مرا از خود بی خود کرده اند...

هر روز مثل دیروز...و فردا تلخ تر از امروز...

لحظات هر لحظه و هر دم مرا می ترسانند...که مبادا تو را از دست دهم...

لحظات مرا از خود می رانند...

لحظات تو را از من می گیرند...

لحظات دشوارند...مثل نفس های خسته...مثل نگاه ماتِ ثبت شده مان بر روی دیوار...

لحظات مرا می دوانند به سمت نیستی و تو را می کشانند به سمت تنهاییِ تلخِ حبس شده بر روی مزارِ سردِ دلتنگی....

لحظات، تو را و نور چشم هایت را خاموش می کنند و مرا محکوم به سیاهیِ مطلقِ ابدیِ این اتاق...
و این اتاق، خیلی وقت است که مخروبه ای بیش نیست....
..................................

اگه قدرتش را داشتم، کاری می کردم که ثانیه ای از ثانیه ی دیگه تکون نخوره...

بهترین لحظه ی زندگیم رو پابرجا می کردم توی گوشه ای از قلبم، ذهنم و گوشه ای از این خونه تا برای همیشه جلوی چشم هام باشه و مجبور نشم با گذر سطحی از همون خاطره، قلبمو به دست مشتی خاک بسپارم تا اونو توی خودشون دفن کنن...

اما همه ی این ها فقط و فقط تلاش مذبوحانه ی قلبم بود که به ذهنم فشار می آورد، تجسم کنه دنیایی را که توش 'زمان' مفهومی نداره و هرچیزی که هست فقط نگاه خیره ی معشوقه به خیسیِ چشم هات....

وقتی مندس رو از تصمیممون خبردار کردیم، لویی بلافاصله روی سِن رفت و روی صندلیش نشست...
پکر بود و بهم نگاه نمی کرد...زل زده بود به یه نقطه ی نامعلوم...و من هیچ راهی نداشتم که خودمو از این رهاشدگی نجات بدم...هیچکس قرار نبود به دادم برسه و هیچ کورسوی امیدی نمی دیدم...

وا رفته بودم...وا رفته بودیم، هردومون از این حماقت ازهم پاشیده بودیم...

لویی به اون نقطه ی نامعلوم نگاه می کرد و لابد صدبار توی دلش به من گفت: احمق...

و من گوشه ی دیگه ای ایستاده بودم و به نیروی ناشناخته ای فکر می کردم که منو از رفتن بازداشت...
غم غربت...مهر مادری...و یا ترسِ از دست دادن لویی؟

توی ذهن من، هر رفتنی به جدایی ختم میشد...حتی رفتنی که دونفره باشه، آخرش فقط یه نفر برمیگرده...
فقط یه قلبِ مریض و خسته که توی کابین هواپیما از ترسِ سقوط میخواد همه ی اون طعمِ بدمزه رو بالا بیاره...

این تهی شدنِ یکباره بهتر از مرگ تدریجی بود...

لویی به خاطر من قبول کرد که به بزرگ ترین شانسِ زندگیش لگد بزنه و شاید اون لحظه بود که فهمیدم اونم منو خیلی دوست داره...

Small faults (L.S)Where stories live. Discover now