20- whatناله کردم, صدای آشنای برخورد بارون رو به پنجره اتاقم شنیدم, ولی امروز صداش عجیب به نظر میرسید...نه عجیب نه...وحشیانه. سرم...اه, لعنتی. کاملا احساس مزخرفی داشتم. دیگه هرگز نوشیدنی نمیخورم. هرگز.
در حالی که میچرخیدم ناله کردم, سعی کردم از روی تختم بلند شم. اه, لعنت بهش. به آرومی بلند شدم. به بطری مشروبی که همچنان پر بود و از شب گذشته کنار تختم باقی مونده بود نگاه کردم. شب گذشته...اه, لعنتی. من لویی رو بوسیدم.
لعنتی چطور قراره از این مخمصه بیرون بیام؟ اگر در موردش سوال کنه چی؟ گندش بزنن. نوشیدنی الکلی دیگه هرگز وارد سیستم بدن من نمیشه. هیچوقت.
از طبقه ی پایین سر و صدا میشنیدم..یک نفر در حال درست کردن صبحانه بود, و بوی خیلی خوبی داشت. در اتاقم رو باز کردم و عملا به طرف طبقه ی پایین رفتم. حالا میدونستم نایل چه حسی داره... وقتی به در ورودی آشپزخونه رسیدم خشکم زد, تماشا کردم که لویی چیزی رو روی میز گذاشت. نفس عمیقی کشیدم, داشتم برنامه ریزی می کردم چطوری از صحبت کردن در این باره خود داری کنم.
"صبح بخیر. لویی عادی گفت. "چطور خوابیدی؟"
زمزمه کردم:"ام...خوب." همونطور که اون پشت میز مینشست دستم رو برای برداشتن قوطی مسکن دراز کردم. "میتونم ازت یه چیزی بپرسم؟"
گفت:"البته."
و من چرخیدم تا باهاش رو در رو بشم.
خب, قرار نیست نتیجه ی خوبی داشته باشه.
"هیچ ایده ای داری دیشب چه اتفاقی افتاد؟"
داشتم سکته میکردم. اگر بهم بخنده چی؟
"ام...متاسفم..نه." سرش رو تکون داد, سعی داشت روی چیزی تمرکز کنه. گفت:"الان برمیگردم. "در حالی که از اتاق بیرون میرفت از نگاه کردن به چشم هام خود داری کرد.خدایا, احتمالا فهمیده. و به یاد میاره. و حالا از من متنفره. نه. نمیتونه ازم متنفر باشه! نشستم و به غذا نگاه کردم و سعی کردم نفس لرزونی بکشم.
شاید فقط فکر میکنه من همه چیز رو از یاد بردم؟ چی میشه اگر اون فکر کنه که من همه چیز رو از یاد بردم, و حالا نمیتونه دور و ورم باشه چون...به چه دلیل؟
لعنتی, هری احمق بودن رو تمام کن. اون گفت الان برمیگرده.
**
الان دو ساعت از ظهر گذشته. لویی هنوز طبقه ی بالا توی اتاقشه. نباید اون موضوع رو پیش میکشیدم.
زین پرسید:"لویی امروز چشه؟"
"نمیدونم." لیام همونطور که با موهای نایل بازی میکرد شونه هاش رو بالا انداخت.
نایل گفت:"نمیفهمم, منظورم اینکه, من چک کردم." با لباس دوست پسرش بازی میکرد. "هنوز توی یخچال هویج باقی مونده, پس نمیتونم بفهمم چی باعث شده بره اون بالا. هری, تو چیزی میدونی؟"
"اه.." به چشم هاش آبی شفافش نگاه کردم. "نظری ندارم. باید بدونم؟" مکث کردم. "اه صبر کن, مثلا من دوست صمیمیشم."
برای خودم ناله کردم. خوب بود استایلز. خوب بود...
نایل گفت:"ببخشید, حق با توئه. من احمقم."
لیام گفت:"اه, این حرفو نزن عزیزم." لب هاش رو آروم به مال دوست پسرش چسبوند.
خدایا, چرا من و لویی نمیتونستیم اونطوری باشیم؟ درسته. چون لویی...حتی نمیدونم چرا. بلند شدم.
"فکر کنم میرم دراز بکشم."
"پس فکرم میکنی,میکنی؟" زین نخودی خندید. "وقتی فهمیدی مام در جریان بذار."
یکهویی گفتم:"خفه شو مالیک." بهش نیشخند زدم.
"ها." همونطور که سرم رو تکون میدادم خندید, طرف اتاقم به طبقه ی بالا رفتم.
همونطور که طرف اتاقم میرفتم کمی خندیدم و وقتی طرف انتهای حال چرخیدم با کسی برخورد کردم.
خودم رو عقب کشیدم و گفتم:"واو! متاسفم."
لویی زمزمه کرد:"مشکلی نیست." همونطور که از کنارم رد شد سرش رو پایین نگه داشته بود.
پرسیدم:"لویی؟" کمی به چشم هاش نگاه کردم. "لویی؟ گریه کردی؟" پرسیدم و به چشم های قرمز و پف کرده اش نگاه کردم.
"نه, آشغال رفته تو چشمم, و میخواستم از لی بخوام بهم کمک کنه درش بیارم." اون گفت و چشم راستش رو مالید.
گفتم:"اه." و گذاشتم از کنارم بگذره.
این بده که یکمی از این حقیقت که بخاطر اینکه من به یاد نمیارم ناراحت نشده ولی از طرفی خوشحالم که از درون به اندازه ی من ناراحت نیست.
چه بلایی داره سرم میاد؟
****
سلامممم^~^
خب- ببخشید اگر جواب کامنتارو ندادم،
در مورد سوالتون که گفته بودید توی دو هفته چه اتفاقی میفته، اگر اینو جواب بدم داستان اسپویل میشه- پس باید صبر کنید تا بفهمید-
امیدوارم این قسمتو دوست داشته باشید،
مراقب خودتون باشید و توی خونه بمونید.🖤
YOU ARE READING
Falling Again ~|| LarryStylinson Persian Translate
Fanfictionوقتی هری توی بیمارستان به هوش میاد، همراه با چهار پسریه که هرگز توی زندگیش ندیده اشون. دکتر بهش میگه فراموشی گرفته، و یکی از پسر ها، لویی، به نظر میرسه نسبت به بقیه بیشتر تحت تاثیر این اتفاق قرار گرفته. و حالا اون ها باهم توی یک گروه ان؟ به آهستگی،...