وقتی به دیوار پشت سرم تکیه دادم نالیدم.شنیدم لویی صدام زد:"هری؟"
"ام.." صداهایی رو زمزمه کردم و گذاشتم بفهمه اینجام.
همونطور که داخل اتاق میاومد پرسید:"هری؟ چیشده؟ خدایا, هری, حالت خوبه؟" نفس نفس زد.
"آره, فقط یکم-" حرفم رو وقتی که مجبور شدم خم شم و دوباره بالا بیارم قطع کردم.
"هی, مشکلی نیست." لویی همونطور که کمرم رو دایره وار میمالید تسکینم داد, کمی سرفه کردم, اشک ها از چشمم بیرون اومدن.
"آره. مشکلی نیست." غر زدم و به دیوار تکیه دادم.
زمزمه کرد:"بیا." دستش رو دور کمرم انداخت و کمکم کرد بلند شم. همونطور که طرف اتاقم میبردم دست هام رو دور شونه هاش گذاشتم. "خودت لباساتو عوض میکنی یا میخوای من من عوض کنم؟"
با حالت دفاعی گفتم:"خودم میتونم انجامش بدم!"
"خیلی خب. میرم برات دارو بیارم." نخودی خندید و توی اتاقم تنهام گذاشت.
همونطور که بلوز و شلوار ورزشیم رو میپوشیدم نالیدم. به طبقهی پایین رفتم, لویی داشت برام چایی درست میکرد.
گفت:"به پسرا گفتم مریض شدی." وقتی نشستم ماگی که بخار میکرد رو جلوم قرار داد.
گفتم:"ممنون." جرعهای از چای رو نوشیدم. وقتی که متوجه شدم میدونه چطور جوری که دوست دارم چاییم رو درست کنه لبخند زدم.
لویی گفت:"بیا." مشت بسته شدهاش رو جلوم گرفت. به مشتش نگاه کرد. "دستتو بیار." کاری که گفته بود رو انجام دادم و چند تا قرص توی دستم انداخت.
زمزمه کردم:"اه." بینیم رو چین انداختم.
گفت:"بخورشون یا فقط حالت بدتر میشه." فرفری هام رو بهم ریخت. لبم رو گزیدم, قبل از اینکه قرص ها رو قورت بدم بهشون نگاه کردم, بعدش جرعهای از چایی که حالا سرد تر بود نوشیدم.
"دیدی؟ اونقدرم بد نبود." لویی لبخند زد.
زمزمه کردم:" تو مجبور نبودی قرص بخوری." دستم رو دور خودم پیچیدم.
پرسید:"سردته؟" سر تکون دادم, و اون از اتاق بیرون رفت, دقیقهای بعد با پتویی برگشت, دور شونه هام پیچیدش. "بهتر شد؟"
"یکم."
گفت:"درسته. حالا برو توی تختت."
"چی؟" با دهن باز نفس کشیدم.
زمزمه کرد:"اه, بچه بازیو تمام کن. تقریبا نیمه شبه." همونطور که طرف طبقهی بالا راهنماییم میکرد دستش روی کمرم بود.
گفتم:"باشه." متاسفانه حس قرار داشتن دستش روی کمرم رو دوست داشتم.
طرف اتاقم هدایتم کرد, خم شد تا روم رو بکشه, و بعد پتو رو دورم تا زد.
YOU ARE READING
Falling Again ~|| LarryStylinson Persian Translate
Fanfictionوقتی هری توی بیمارستان به هوش میاد، همراه با چهار پسریه که هرگز توی زندگیش ندیده اشون. دکتر بهش میگه فراموشی گرفته، و یکی از پسر ها، لویی، به نظر میرسه نسبت به بقیه بیشتر تحت تاثیر این اتفاق قرار گرفته. و حالا اون ها باهم توی یک گروه ان؟ به آهستگی،...