من یه احمقم به تمام معنام.لویی بعد از اون "اتفاق" ازم دوری میکنه, و زمانی که تلاش میکنم باهاش صحبت کنم, یه دلیل کوفتی میاره و فرار میکنه.
آره, یک بار واقعا از من فرار کرد.
در حالی که فقط باکسر پوشیده بودم اطراف خونه میچرخیدم. پسرا اهمیتی نمیدادن, یکمی به یاد میارم که قبل از اون واقعه به اینکه دور و ورشون لخت بگردم اهمیتی نمیدادم...پس حالا هرچی.
به جز لویی. حس میکردم که...نمیدونم. دوست نداشتم زمانی که خیلی برهنه ام...باهاش توی یک اتاق باشم.
شنیدم لویی پرسید:"هری؟" وارد آشپزخونه شد, جایی که من به کانتر تکیه داده بودم.
گفتم:"سلام." بهش نگاه نکردم, حس کردم گونه هام قرمز شد.
میتونستم نگاه خیره اش به کمرم رو حس کنم ولی نمیتونستم بهش نگاه کنم.
پرسیدم:"چیزی میخوای؟" میدونستم جایی که ایستادم جلوی هیچی به جز کانتر رو نگرفتم.
گفت:"ام...نه. بیخیالش."
"لو-" برگشتم ولی اون رفته بود.
لعنتی. همیشه به همه چی گند میزنم. چرا نمیتونستم فقط چیزی درباره ی لویی به یاد بیارم؟ هرچیزی؟ خواب هام مکرر تر و...مثبت هجده تر میشدن. حس کردم بدنم از تصور خواب های فراطبیعی لرزید. اه, چقدر دلم میخواست واقعی میبودن.
کاسه ای برداشتم و قبل از اینکه روی کانتر خم شم با شیر و سریال صبحانه پرش کردم. همونطور که مشغول تمام کردن سریالم بودم میتونستم چندین صدا رو بشنوم که از انتهای راهرو میومدن, در سکوت کاسه رو توی سینک قرار دادم.
یواشکی به طرف دیگه رفتم و دوتا از پسر ها رو دیدم که توی نشیمن نشسته بودن و بدون اینکه متوجه حضور من بشن باهم صحبت میکردن.
زین پرسید:"- خوبه؟"
"نمیدونم." لیام اه کشید. "فکر کنم داره بدتر میشه. دیگه غذا نمیخوره."
"خب, ما چیکار میتونیم بکنیم؟"
"نیمدونم زین."
"پس, دقیقا گفت چه اتفاقی افتاد؟"
"بهم نمیگه." لیام اه کشید. "همهی چیزی که میدونم اینکه هر روز لویی داره بدتر میشه. هرچیزی که بهش گفتن.."
"لی, مشکلی نیست."
"زین, اون دیگه باهام صحبت نمیکنه! نه از وقتی که در مورد من و نایل خبردار شده! باعث میشه چیزایی رو به یاد بیاره در مورد خودش و –"
"میدونم لیام. آروم باش." زین گفت و دیدم که دستش رو دراز کرد و بازوی لیام رو نوازش کرد.
"نه. زین, نمیدونی! حتی منم نمیدونم." لیام هق هق کرد. "نمیتونم به نایل چیزی بگم, چون باعث میشه حس بدی داشته باشه. هممون میدونیم که شروع به سرزنش خودش میکنه."
زین پرسید:"منظورت مثل کاریه که خودت داری انجام میدی؟"
"ولی زین, مثل هم نیست. نایل-"
"چی؟ اونم به اندازه ی بقیمون قویه. و هممون باید توی این لحظه کنار لویی باشیم."
"زین.."
"من میرم با لویی صحبت کنم. شایدم به من بگه چه خبره, باشه؟"
"خیلی خب."
"خیلی خب لی. یکم دیگه باهاش حرف میزنم. در حال حاضر.. به حمام نیاز دارم."
در سکوت طرف آشپزخونه دویدم, وقتی که زین وارد شد تظاهر کردم مشغولم.
"هری؟" با دهن باز نفس کشید. "چ- اینجا چیکار میکنی؟"
"آب میوه." لبخند زدم و همونطور که در یخچال رو میبستم لیوان پری از آبمیوه رو بلند کردم.
قبل از اینکه بچرخه و بره بیرون با لبخند زوری ای گفت:" اه, درسته."
خب...ضایع بود.
گرچه, به یک سری از افکاری که برای مدتی توی سرم داشتم مهر تایید زد و بهشون خاتمه داد. بیشترشون ختم میشد به...
این گروه...یا این دنیا, دارن چه رازی رو از من مخفی نگه میدارن؟
YOU ARE READING
Falling Again ~|| LarryStylinson Persian Translate
Fanfictionوقتی هری توی بیمارستان به هوش میاد، همراه با چهار پسریه که هرگز توی زندگیش ندیده اشون. دکتر بهش میگه فراموشی گرفته، و یکی از پسر ها، لویی، به نظر میرسه نسبت به بقیه بیشتر تحت تاثیر این اتفاق قرار گرفته. و حالا اون ها باهم توی یک گروه ان؟ به آهستگی،...