6.Management

756 198 23
                                    


زین با دهن باز پرسید"چی؟"

با لکنت گفتم:"آ..آه.." می‌تونستم قسم بخورم به یادم میارم که به لطف زین توی ماسه ها دفن شدم. "ما اونو توی ساحل ال ای ظبط نکردیم؟ و وقتی داشتم چرت می‌زدم..."

" تو چیزی رو به یاد آوردی." زین شادی کرد.

اون موقع بود که به یاد آوردم چرا اینقدر متحیر شده بود.یک بخشی از حافظه‌ام رو به دست آورده بودم.

لویی در حالی که چشم هاش رو می‌مالید و خواب رو دور می‌کرد گفت:"این همه سروصدا برای چیه؟"

زین با فریاد گفت:" هری وقتی رو که توی ساحل ال ای توی شن ها دفنش کردم رو به یاد آورد."

"واقعا؟" چشم های لویی همونطور که به سمتمون می‌اومد روشن شد.

"آره...ولی این همه چیزیه که به یاد میارم." آه کشیدم, حس بدی داشتم.

" ولی یه چیزی به یاد آوردی! این عالیه, هز!" لویی دست هاش رو دورم پیچید, محکم بغلم کرد قبل از اینکه بخاطر هیجان زده شدنم سریع عقب نشینی کنه.

"این یه شروعه هری." لیام لبخند زد و کامپیوتر رو خاموش کرد.

وقتی که مدت کوتاهی عکس من و لویی روی مانیتور نمایان شد که خوابیده بودیم, دیدم که ناراحت شد.

پرسید:"پس چیزی رو با زین به یاد آوردی؟"

سر تکون دادم.

"خب. من..ام, برمی‌گردم به خواب." برگشت, وقتی که اتاق رو ترک کرد صداش جدی شده بود. شنیدم که در اتاقش به آرومی بسته شد.

زین گفت:"احتمالا ما باید بریم."

پشت گردنم رو خراشید.

"خیلی خب."

لیام همونطور که طرف در می رفت گفت:" فردا یه قرار ملاقات با منیجمنت داریم."

پرسیدم:" باید مضطرب باشم؟"

"خیلی."

**

ما به سمت ساختمونی می‌رفتیم که منیجمنت توش مستقر بود. احساس مریضی می‌کردم.

بقیه پسر ها مضطرب بودن, و لویی به قدری لبش رو می‌جوید که می‌ترسیدم خون ریزی کنه.

قبل از اینکه سی و شیش طبقه– جایی که منیجمنت مستقر شده بود- بالا بریم, وارد پارکینگی شدیم که در زیر ساختمون بود.

هممون وارد شدیم, و روی پنج تا صندلی نشستیم, و مطمئن شدن که من در وسط بشینم. مردی همراه با دو نفر دیگه وارد شد و پشت میز نشست.

مردی که وسط نشسته بود شایسته تر بود, و موهای سیاه خوشه‌ای داشت, و ریش و سیبیل کمی داشت- بیشتر شبیه موهای کمی بود که پشت لب یک مرد در میاد, واقعا- و عینک مستطیلی باریک. زیر ژاکتش پیرهن قرمز پوشیده بود.

Falling Again ~|| LarryStylinson Persian Translate Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang