همچنان نمیتونستم بخوابم. شش روز تا مصاحبه باقی مونده بود, و منیجمنت باهامون تماس گرفت, گفت که یکی رو میفرسته تا بیاد دنبالمون. پس, بعد از یک رانندگی طولانی تا خونه, و زمان خواب, قبل از مصاحبه برای چند ساعت خونه خواهیم بود.زین پرسید:"هری؟" به در اتاقم کوبید.
"بیا داخل." توی بالشتم اه کشیدم.
گفت:"هری, باید بیای غذا بخوری." روی تختم نشست.
"به اندازه ی کافی نخوابیدم...برای غذا خوردن خیلی خستم.." زمزمه کردم.
"خب, سوئه تغذیه به فراموشیت کمکی نمیکنه, پس زود باش." گفت, چرخوندم و دستم رو گرفت, کشیدم تا بلند شم.
"نه." ناله کردم, وزنم رو رها کردم.
واقعا خسته بودم, گرچه گرسنه بودم, نمیخواستم با لویی رو در رو شم. یا زین, ولی قدرش رو نداشتم که وقتی داشت از پله ها پایین میکشیدم مقاومت کنم.
"اه." وقتی روی صندلیم انداختم اخم کردم و نالیدم.
لویی از طرف دیگه میز بهم نگاه کرد. "هری؟"
گفتم:"اسمم همینه!" به نایل نگاه کردم که در حالی که وارد اتاق میشد اهنگ STEREO HEARTS از CLASS HEROES رو زمزمه میکرد.
"هری! تو بیدار شدی!" لبخند زد, همونطور که لیام وارد میشد روی صندلی نشست, بشقاب بزرگ غذایی همراهش بود.
پرسیدم:"اون چیه؟"
با افتخار گفت:"لازانیا درست کردم." بشقاب رو روی میز گذاشت.
"ما لازانیا درست کردیم." نایل توضیح داد.
لیام زبونش رو براش در آورد. "احمق."
نایل نخودی خندید.
"شماها مشکل دارید." زین لبخند زد و کنارم نشست.
سعی داشتم توجه ام رو روی شام بذارم ولی میتونستم حس کنم که لویی بهم زل زد. چرا بهم خیره شده؟ فهمیدم که بیش از حد نرمال دارم دهنم رو پاک میکنم, میترسیدم بخاطر اینکه چیزی روی صورتم باشه بهم نگاه میکنه.
پرسیدم:"میتونم بهت کمکی کنم؟" سرم رو بلند کردم و بالاخره با نگاه خیره اش رو به رو شدم. صدام...عجیب به نظر میومد.
گفت:"یه چیزی توی موهاته." دستش رو دراز کرد و موهام رو لمس کرد.
حس کردم که کل بدنم از لمسش سفت شد, و متوجه ی این موضوع شد, دستش رو سریع عقب کشید, ولی چیزی توی دستش بود.
"پر از کدوم گوری رفته توی موهات؟" صدای خنده ی زین رو شنیدم, به پر سفید باریکی که لویی برسیش میکرد نگاه کردم.
گفتم:"نمیدونم." به پر نگاه کردم. چطور این اتفاق افتاد؟
لویی پرسید:"داشتی توی اتاقت چیکار میکردی؟" چشم هاش گشاد شده بود, هنوز به پر نگاه میکرد.
"سعی میکردم بخوابم-صبرکن!" پریدم. "اه فاک." صورتم رو به دست هام چسبوندم, نشستم. چطوری قراره این رو توضیح بدم؟
لیام پرسید:"چی؟"
گفتم:"من یه جورایی...ممکنه...ام, بالشتم رو توی خواب گاز گرفته باشم و بازش کرده باشم؟" همونطور که به میز نگاه میکردم لبم رو گاز گرفتم.
زین با دهن باز پرسید:"چی؟" خندید.
آروم زمزمه کردم:"توی خواب بالشتمو گاز گرفتم و بازش کردم."
نایل پرسید:"داشتی در مورد چی خواب میدیدی؟ غذا بود؟"
گفتم:"ام, آره." نگاه خیره ی لویی رو روی خودم حس کردم.
نمیتونستم بهشون بگم واقعا چه اتفاقی افتاده بود.
نمیتونستم بهشون بگم که درباره ی لویی رویای سکس میدیدم, و در نهایت توی خواب- همچنین توی واقعیت ظاهرا- بالشت رو با دندون هام باز کردم و لویی و من اون ها رو به هم دیگه پرت کردیم.
گفتم:"غذام تمام شد." بشقاب نیمه پر پاستام رو به عقب و دور از خودم هل دادم.
لویی پرسید:"مطمئنی؟"
سر تکون دادم, بلند شدم و به طبقه ی بالا طرف تختم رفتم.
خودم رو روی تختم انداختم, و میتونستم صدای خفه ی صحبت هاشون رو از طبقه ی پایین بشنوم. چند تا کلمه رو متوجه شدم, ولی نمیدونستم حرف های کین.
"نمیدونم...اگر اون...فقط باهاش کنار میایم...زین بهتون نگفت...کمتر از یک هفته است!...میتونیم کمک کنیم؟... میتونیم سعی کنیم." و بعد این حرف ها, خوابم برد, و رویای ناپختهی دیگه ای دیدم.
**
"هزا!" لویی با صدای اوپرای عجیب و غریبی گفت.
"بو-بر!" با همون صدای اوپرای عجیب و غریب گفتم.
"کمک!" جیغ کشید.
"تو یه احمقی." نیشخند زدم, وارد آشپزخونه شدم و در حالی دیدمش با مایع بنفش تیره ای پوشیده شده.
به مخلوط کن که کنارش بود اشاره کرد. "درپوشش رو یادم رفت."
"دوباره؟" نخودی خندیدم و طرفش رفتم.
"من یه بلوبری خوشمزه م." با افتخار لبخند زد.
گفتم:"مم.." آروم لبش رو بوسیدم. "هستی."
پرسید:"حسودیت شد؟"
"نه خیلی. منظورم اینکه, من واقعا بلوبریارو دوست دارم, پس نمیدونم میخوام یه بلوبری باشم یا نه." مکث کردم, همونطور که حرف میزدم لب هام رو به مال اون میکشیدم. "به علاوه...این حتی شیرین ترت میکنه." لب هام رو به مال اون چسبوندم.
"آره؟" توی بوسمون زمزمه کرد.
بعد چیزی رو پشت گردنش حس کردم, وقتی با نفس بریده خندید جیغ کشیدم, دست های چسبون بلوبری ایش رو دور گردنم پیچید."عو!" لبخند زدم, پشت گردنم رو پاک کردم.
"ولی هری! حالا هردومون بلوبری های خوشمزه ایم."
"من که نگفتم میخوام یه بلوبری خوشمزه باشم."
"خب, منم نگفتم." وقتی برای یه بوسه ی دیگه جلو کشیدم شونه هاش رو بالا انداخت.
**
توی تختم نشستم, کل خونه الان ساکت بود.
لعنتی. دیگه امشب قرار نیست بخوابم.
****
امان از دست هری🚶🏼♀️
YOU ARE READING
Falling Again ~|| LarryStylinson Persian Translate
Fanfictionوقتی هری توی بیمارستان به هوش میاد، همراه با چهار پسریه که هرگز توی زندگیش ندیده اشون. دکتر بهش میگه فراموشی گرفته، و یکی از پسر ها، لویی، به نظر میرسه نسبت به بقیه بیشتر تحت تاثیر این اتفاق قرار گرفته. و حالا اون ها باهم توی یک گروه ان؟ به آهستگی،...