26.To the what

580 155 10
                                    


از حالت نیمه خواب آلودم بیدار شدم و صدای نایل رو شنیدم که جیغ میکشید یا فریاد میزد؟ ناله کردم, از تختم بیرون خزیدم. کاش میتونستم یکم دیگه بخوابم. در حالی که باکسر تنم بود به طبقه ی پایین رفتم تا ببینم نایل از چی خیلی هیجان زده شده. و توسط...نور خورشید کور شدم؟

پرسیدم:"نایل؟" چشم هام رو با دستم پوشوندم.

"ببین! بارون متوقف شده! "نایل خوشحالی کرد.

"دارم میبینم. شب بخیر." روی پاشنه پام چرخیدم و با لویی ای که به اندازه ی من سینه اش برهنه بود برخورد کردم.

هولی فاک, بدنش خیلی فیته.

زمزمه کردم:"هی-ببخشید." قدمی به عقب برداشتم.

"اه! خورشید! میدرخشه!" مصنوعی گریه کرد, از کنارم گذشت و وارد نشیمن شد.

"خفه شو. باید بریم ساحل!" نایل دوباره جیغ کشید. تا چند گامِ صدای لعنتی میتونه پیش بره؟

لیام در حالی که از سرجاش روی مبل بلند میشد گفت:"چی؟"

"روز ساحل! روز ساحل!" نایل داد کشید و روی لیام -که بخاطر وزن یکهویی پسر ایرلندی با دهن باز نفس کشید- پرید.

"باید بریم." زین وارد اتاق شد."باید روی پوست برنزه م کار کنم."

من و لویی همزمان گفتیم:"من واقعا نمیخوام بیام."

لعنتی.

"واقعا؟ لطفا!" نایل التماس کرد, ولی من فقط سر تکون دادم و امیدوار بودم لویی بگه بله.

زین گفت:"نایل." به آرومی دستش رو روی شونه ی نایل گذاشت.

"خیلی خب. لی؟" نایل طرف دوست پسرش چرخید.

"میرم مایوم رو بردارم و برای ناهارمون یه چیزی بپیچم." لیام اه کشید.

زین پرسید:"لو؟" چرخیدم و لویی رو دیدم که دست هاش رو دور سینه اش حلقه کرد. "میشه باهات حرف بزنم؟"

لویی سر تکون داد و به دنبال زین بیرون رفت. طبق عادت به دیوار تکیه دادم, تمایلم به برگشتن به تختم رو فراموش کرده بودم. در عوض, از پنجره به زین و لویی نگاه کردم.

زین چیزی گفت, سرش به طرفی خم شده, لویی اه کشید و سر تکون داد. زین چیز دیگه ای گفت, و لویی شونه هاش رو بالا انداخت و بهش لبخند کوچیکی زد.

و بعد زین دست هاش رو دور لویی پیچید. دقیقا اون لحظه, میخواستم برم...چی؟ سرش رو از تنش جدا کنم؟ یه جورایی. به چی دارم فکر میکنم؟ هری خفه شو.

نایل در حالی که با تیشرت و مایوی شناش پایین میومد پرسید:"مطمئنی نمیخوای بیای؟"

زمزمه کردم:"آره."

از اینکه با لویی توی یه خونه تنها باشم میترسیدم ولی نمیخواستم قبولش کنم. فقط...از نوشیدنی الکلی دور بمون.

"خیلی خب." نایل لبخند زد, گذاشت از کنارش بگذرم و به طبقه ی بالا برم.

**

دوش گرفتم و بیرون اومدم, عملا به طرف اتاقم دوویدم. جین مشکی و چسبون و تیشرت یقه هفت توسیم رو پوشیدم. به طبقه ی پایین رفتم. نایل, لیام و زین آماده ی رفتن بودن. لویی رو نمیشد پیدا کرد.

عادی پرسیدم:"لویی کجا رفته؟"

زین گفت:"ام...به طبقه ی بالا توی اتاقش."

سر تکون دادم.

"خب, شب برمیگردیم. فردا باید وسایلمونو جمع کنیم. از اینجا میریم-"

"سه روز دیگه. میدونم. ما امروز و فردا رو داریم و ظهر روز بعدش میان دنبالمون." اه کشیدم.

"به سوی ساحل!" نایل با تن صدای گویینده ی اکس فکتور اعلام کرد.

"خیلی خب, مرغ دریایی کوچولو. بزن بریم." لیام خندید و دستش رو دور نایل انداخت.

"بعدا میبینمت هری." زین بهم لبخند زد.

همشون از خونه بیرون و به طرف ساحل رفتن.

به سمت دیگه رفتم و خودم رو جلوی تلویزیون انداختم. حالا که فقط من و لویی توی خونه بودیم احساس اضطراب میکردم. بدون پسر ها اینجا...نمیدونم. افکارم رو از سرم بیرون کردم. وقتی صدای قدم هایی رو شنیدم که از پله ها پایین میومدن چرخیدم و لویی رو دیدم.

شلواز قرمز و پیرهن راه راه اش رو با ساسپندر پوشیده بود.

"پس نمیری ساحل, ولی میخوای بری قایق سواری؟" نیشخند زدم, سعی داشتم جو بینمون رو سبک کنم.

"خیلی بامزه ای." بهم خیره شد, ولی دیدم که لبخند کوچیکی روی لب هاش نمایان شد.

قبل از اینکه طرف تلویزیون برگردم گفتم:"میدونم." همونطور که سر تکون دادم حالت چهره ام رو جدی نگه داشتم.

نخند هری. ن-هولی فاک, اون کنارم نشسته. آروم باش. آروم بمون.

لویی پرسید:"هری؟" و من از داخل لبم رو گزیدم.

لبخند نزن!

"ها-ره!" اون گفت و چالم رو فشار داد.

لعنتی, میخواستم بپرم روش..

گفتم:"بله؟" چرخیدم تا باهاش رو در رو شم.

گفت:"تو." طرف صورتم خم شد و زمزمه کرد و نفسش به لب هام میخورد. "واقعا اونقدر بامزه نیستی." در حالی که عقب میرفت لبخند زد. و من باید ماهیچه های سفت شده ام رو آروم میکردم.

خیلی نزدیک بود, خدای من, ولی بوی بهشت رو میده. در حالی که لبخند میزدم طرف تلویزیون برگشتم.

شاید بتونیم دوست باشیم.

****
ول هلوووووو^~^
خب بالاخره لری تنها موندن...
میتونید حدس بزنید که قراره اتفاقای خوبی بیفته درسته؟:))))
یاه یاه🦦

Falling Again ~|| LarryStylinson Persian Translate Where stories live. Discover now