سه روز گذشت, و من چیز بیشتری رو به یاد نمیارم. لویی بیشتر از قبل ناراحت به نظر میاد, ولی لیام همش میگه بخاطر اینکه ما خیلی نزدیک بودیم.مصاحبه امروزه.
زین در حال جمع کردن وسایل بود. "خیلی خب, لیام, اون هنوز دخترا رو ندیده, اگر از هوش بره چی؟ همشون دربارهی مصاحبه میدونن؟"
سعی کردم بهش قوت قلب بدم:"آروم باش زین, مشکلی نخواهم داشت."
"من گرسنهم."
لیام داد زد:"نایل!! وقتی برسیم اونجا غذا می
خوریم! باید الان بریم! لویی! بزن بریم!""یپ." لویی با لبخند اجباریای وارد نشیمن شد. "بزنید بریم. اه , و هری, اینو روی کوسن مبل پیدا کردم." لویی گفت, کیف پولی رو بهم داد.
گفتم:"اه. ممنونم." حدس میزنم مال من باشه.
هممون طرف ونی رفتیم که منتظرمون بود, و وقتی سوار شدیم, کیف پول رو توی جیبم فرو کردم.
پاول با نگاه خیره به لیام گفت:"پسرا, امروز هیچی نمیخونید, عکس نمیگیرید یا هرچیزی. میتونید سلام کنید ولی فقط همین."
لویی گفت:"صحیح." طرف دیگهی نایل – که مطمئن شده بود بین ما بشینه- نشست. احساس کردم...نمیدونم, وقتی نزدیک لوییم احساس عجیبی دارم.
همونطور که به استدیویی که مصاحبه توش انجام میشد نزدیک میشدیم, میتونستم صدای جیغ ها رو بشنوم.
پرسیدم:"این چیه؟"
زین لبخند زد. "دایرکشنرا." توی بازتاب گوشیش موهاش رو درست کرد. در حالی که لبخند میزدم بهش چشم غره رفتم.
همونطور که نزدیکتر میشدیم, صدای جیغ و فریاد ها بلند تر میشد. خیلی زود, ما رو به روی استدیو بودیم, و دیدم که پسر ها خیلی مضطرب بودن.
حداقل صدتا دختر- اگر بیشتر نبود- اون جا بودن.
زین گفت:"هاه." ابروهاش رو بالا داده بود. "به بدی ای که فکرشو میکردم نیست."
پرسیدم:"خیلی بد نیست؟" دهنم رو باز کردم تا هوا رو داخل بدنم بکشم. "کلی ازشون اینجاست! نمیدونم...منظورم اینکه..." داشتم دچار حملهی عصبی میشدم.
لویی داد زد:"هری! هری!" ولی بخاطر صدای زنگ توی گوش هام فریادش خفه به نظر میاومد. ناگهانی, فشاری رو روی دستم حس کردم, و تمرکزم رو همونطور که لویی داد میزد به دست آوردم. "هز!"
همونطور که نفس نفس میزدم گفتم:"ها؟" متوجه شدم که داره دستم رو فشار میده. میخواستم دستم رو عقب بکشم, فکر میکردم وقتی دست یک پسر رو گرفتم نباید همچین حسی داشته باشم, ولی میترسیدم اگر دستم رو عقب بکشم, از هوش برم.
پاول همونطور که در رو باز میکرد گفت:"خیلی خب پسرا." نایل از زیر دست لویی و لیام لغزید و بیرون رفت, و بعد زین رفت.
VOUS LISEZ
Falling Again ~|| LarryStylinson Persian Translate
Fanfictionوقتی هری توی بیمارستان به هوش میاد، همراه با چهار پسریه که هرگز توی زندگیش ندیده اشون. دکتر بهش میگه فراموشی گرفته، و یکی از پسر ها، لویی، به نظر میرسه نسبت به بقیه بیشتر تحت تاثیر این اتفاق قرار گرفته. و حالا اون ها باهم توی یک گروه ان؟ به آهستگی،...