تقریبا نزدیک های ساعت پنج لویی از روم کنار رفت, اجازه داد بلند شم و طرف اتاقم بدوم, گونه هام میسوخت. چرا اینقدر خجالت کشیدم؟ هیچ ایدهای ندارم.وقتی دوباره از خواب بیدار شدم فهمیدم خوابم برده. از طبقهی پایین سر و صدا میاومد, ولی چیزی که بیدارم کرد صدای کوبیدن به در اتاقم بود.
درحالی که مینشستم زمزمه کردم:"بیا داخل."
لویی همونطور که توی اتاقم سرک میکشید گفت:"بلند شو برو دوش بگیر, امروز عمو سای برای سر زدن میاد."
گفتم:"درسته."
حس کردم اون گرما دوباره توی گونه هام جون گرفت. امروز صبح رو به خاطر داره؟ خدایا امیدوارم یادش نباشه. اون برگشت و رفت.
بلند شدم و طرف حمام رفتم تا دوش سریعی بگیرم. آهنگی که برنامه داشتم برای آزمون اکس فکتور اجرا کنم رو خوندم. Isn't she lovely .
هووم. در تعجبم چطور پیش رفت؟ توی آزمون موفق شدم؟ با بیمیلی آب رو بستم, میخواستم عمو سای معروف رو ملاقات کنم.
به لباس هام توی کمد نگاه کردم. این مدل لباس هایی نیست که قبلا میپوشیدم, و متوجه شدم که کمی عضلاتم رو ساختم –که بهشون افتخار میکنم. در آخر تیشرت یقه هفتِ سفید رنگ و جین مشکی چسبونم رو پوشیدم.
همونطور که به طرف طبقهی پایین میرفتم فرفری هام رو تکون دادم.
وقتی وارد اتاق شدم گفتم:"یه سوال دارم."
نایل-که در حال غذا خوردن بود- پرسید:" میتونه صبر کنه؟ قبلا ازمون پرسیدیش؟"
"اسم گروهمون چیه؟"
لیام, لویی و زین هر سه همزمان گفتن:" وان دایرکشن."
در حالی که نایل داشت میگفت:" نایل و سیب زمینی ها." (niall and potatoes)
پرسیدم:"وان دایرکشن؟ کی این اسمو پیشنهاد داد؟"
لویی گفت:"تو." به چشم هام نگاه کرد. سریع به جای دیگهای نگاه کردم.
ضربهای به در خورد.
نایل داد زد:"اون اینجاست!" پرید و طرف در دوید.
همونطور که به طرف گوشهی در میرفتیم صدای آشنایی گفت:"صبح بخیر نایل." وقتی فکم زمین افتاد لبخند زد. "پسرا."
سایمون کاول جلوی در ورودی خونهام ایستاده بود.
"هی." لویی لبخند زد, کنارم ایستاد. چطور با این وضعیت میتونن اینقدر آروم باشن؟
سایمون از لیام پرسید:" پس اون فراموشی گرفته؟" لیام سر تکون داد. "پس, حدس میزنم سوالایی برای جواب دادن, داره."
زین بهم نیشخند زد:"تقریبا." باعث شد سریع دهنم رو ببندم.
سایمون وارد شد...سایمون...عمو سای؟ داخل شد.. توی نشیمن قدم برداشت و روی مبل نشست. مضطربانه کنار لویی نشستم.
سایمون پرسید:" پس هری, میتونی بهم بگی چی به یاد میاری؟"
"آه..." واقعا نمیتونستم کلمات رو کنار هم بچینم.
لویی با ناراحتی گفت:" هیچی رو به یاد نمیاره." دیدم که سایمون یک ابروش رو بالا انداخت و لویی فقط سر تکون داد. "نمیدونستیم میخوای چی بهش بگیم. ما فقط بهش اسم گروهو گفتیم, همش همینه."
"پس, چیزی از اینکه توی اکس فکتور چه اتفاقی افتاد بهش نگفتید؟"
قبل از اینکه کسی بتونه چیزی بگه گفتم:" توی اکس فکتور چه اتفاقی افتاد؟"
سایمون ازشون پرسید:"شما پسرا رسما بهش هیچی نگفتید؟"
"همینطوره." نایل خندید.
پرسیدم:"میشه یکی بهم بگه چه خبره؟" کاملا سردرگم شده بودم.
سایمون گفت:"خیلی خب هری, هرچی میخوای ازم بپرس. از سوالای آسون شروع کن تا پیش بریم."
"خیلی خب." دست از فکر کردن بهش برداشتم. "بند چطور تشکیل شد؟"
"شما همتون به عنوان سولو آرتیست آزمون دادید, ولی نتونستید پس من توی یه گروه قرارتون دادم. شما سوم شدید."
با دهن باز پرسیدم:" ما سوم شدیم؟" مطمئن نبودم که باید از اینکه تا این حد پیش رفتیم خوشحال باشم یا از اینکه اول نشدیم ناراحت بشم. "پس شما چرا هنوز اینجایید؟ فکر میکردم شما فقط با برنده ها قرار داد میبندید؟"
"معمولا, ولی به عنوان سرگروهتون توی برنامه, دیدم شما پسرا چقدر با استعدادید و نمیخواستم هدر بره, پس باهاتون قرارداد بستم." دست هاش رو بهم گره زد.
گفتم:"آه." مطمئن نبودم باید چی بگم.
سایمون پرسید:" بهش دسترسی به توییتر دادید؟"
"نه, هنوز نه."
سایمون گفت:" خیلی خب. تا وقتی که یکم چیز بیشتری بدونه اینترنتی براش در کار نیست, ولی میتونه تلویزیون ببینه. و من با منیجمت صحبت میکنم." و بقیه پسر ها آه کشیدن. چی در مورد منیجمنت اینقدر بده. " خیلی خب, من باید برم. باید برای قسمت های بیشتر اکس فکتور برم امریکا."
نایل پرسید:" به دمی بگو بهش سلام رسوندم؟"
و متوجه شدم چیزی که ممکنه درد باشه روی چهرهی لیام نمایان شد؟ خیلی خب...
***
نایل و سیب زمینی ها:)))
شمام صدای پتیتو گفتن نایلو شنیدید؟
میخورمشون.🥺
ČTEŠ
Falling Again ~|| LarryStylinson Persian Translate
Fanfikceوقتی هری توی بیمارستان به هوش میاد، همراه با چهار پسریه که هرگز توی زندگیش ندیده اشون. دکتر بهش میگه فراموشی گرفته، و یکی از پسر ها، لویی، به نظر میرسه نسبت به بقیه بیشتر تحت تاثیر این اتفاق قرار گرفته. و حالا اون ها باهم توی یک گروه ان؟ به آهستگی،...