وقتی وارد آشپزخونه– جایی که بقیهی پسر ها رفته بودن- شدم, لویی پرسید:"خب؟"همونطور که خودم رو روی صندلی مینداختم غر زدم و آه کشیدم. "هنوز چیز بیشتری به یاد نمیارم."
پرسید:"منظورم این بود که نظرت راجع به زمانی که روی پله ها میگذروندیم چی بود؟ حس میکنی بهتر میشناسیمون؟" بشقاب غذایی جلوم گذاشت. نایل شام درست کرده بود.
"یکمی. حس می کنم باید اون چیزارو به خاطر بیارم, و میخوام که به خاطر بیارم, ولی نمیتونم." آه کشیدم, نودل های توی بشقابم رو با چنگال حرکت دادم.
لیام در حالی که با بقیهی پسر ها سر میز مینشست گفت:"هری, مشکلی نیست. میدونیم که داری بیشترین تلاشت رو میکنی تا چیزی به یاد بیاری."
دیدم که نگاهاش به طور مختصر به لویی افتاد.
زین گفت:"نمیخوایم به چیزی مجبورت کنیم."
زمزمه کردم:"نمیگم که به چیزی مجبورم کردین."
واقعا دیگه احساس گرسنگی نمیکردم.
"هری-"
حرف لویی رو قطع کردم. "نه. من فقط...میرم دوش بگیرم." زمزمه کردم و طرف حمام رفتم.
شیر رو باز کردم, لباس هام رو در آوردم, مطمئن شدم آب به اندازهی کافی گرم باشه و زیر دوش رفتم.
آه کشیدم و اجازه دادم آب گرم روی بدنم حرکت کنه, انگشت هام رو میون موهام کشیدم.
میخواستم به یاد بیارم, ولی نمیتونستم. میدونم که فکر میکنن میدونن چه حسیه, ولی نمیدونن. یک سری چیز ها رو به یاد آوردم, زین و ماسه ها, لیام و قاشق ها. ولی چیزی که واقعا اهمیت داشته باشه رو به یاد نیاوردم.
ناله کردم, طرف دیوار خم شدم.
شامپوم رو برداشتم, قبل از اینکه موهام رو درست کنم کمی ازش رو توی دستم ریختم و سریع شستمشون, بدنم رو با صابون شستم و از زیر دوش بیرون اومدم.
حولهام رو دور کمرم پیچیدم و بعد طرف اتاقم رفتم. باکسرم رو پوشیدم و روی تختم نشستم, صورتم رو روی دست هام قرار دادم.
چرا احساس میکنم چیزی از من کمه؟ میدونم که چیز مهمی وجود داره که باید به یاد بیارم, ولی..
"هری؟" شنیدم که لویی آروم به در اتاق کوبید. عجیبه, عادت داشتم که هز صدام کنه و شنیدن اینکه اسمم رو بگه عجیب و غریب بود, ولی نمیخواستم چیزی بگم تا اوضاع رو عجیب کنم.
گفتم:"بیا تو."
صدای باز شدن دستیگره در و وارد شدنش به اتاقم رو شنیدم. کنار بدن خم شدهام روی تخت نشست. دستش رو روی استخون شونهام گذاشت, و من جلوی لرزشی که توی بدنم پیچید رو گرفتم.
"هری, ما متاسفیم اگر باعث میشیم حس کنی فشار روته. به خصوص من. میدونم که یکمی از بقیه بدتر بودم." آه کشید و آروم کمرم رو مالید.
"مشکلی نیست. لیام بهم گفته."
وحشت زده پرسید:"بهت چی گفته؟"
"فقط گفت ما از بقیه بهم نزدیک تر بودیم, برای همین احتمالا تو یکم بیشتر آسیب دیدی." پرسیدم:"چرا؟"
"ام..مهم نیست." لبخند زد. "ببین, اگر گرسنهت شد, یکم غذا توی ماکرویو هست. من الان میرم تو تخت."
از اتاقم بیرون رفت, و من با غرولند خودم رو روی تختم انداختم. بلند شدم, ملافه هام رو برداشتم و توی تخت خزیدم, اجازه دادم خواب در بر بگیرتم...
**
شنیدم لویی زمزمه کرد:"هز!"
لبخند زدم, چشم هام رو بسته نگه داشتم تا تظاهر کنم خوابم.
با انگشتش به شونهام ناخونک زد و من توی قسمت خودم غلط خوردم, ازش دور شدم.
دوباره زمزمه کرد:"هز! بیدار شو!" این بار نزدیک تر بود. نفس هاش گردنم رو غلغلک میداد, مشت هام رو زیر پتو بردم تا به نفس های گرمش که غلغلیم میدادن عکس العملی نشون ندم.
زمزمه کردم:"مم..نه, بو.. وقت خوابه." سعی داشتم قانع کننده به نظر بیام.
به نرمی گفت:"ولی ه-هز.." لبش رو آروم به گردنم چسبوند. "الان دیگه صبحه, و..." دوباره گردنم رو بوسید, این بار بالاتر. "قول دادی امروز زود بیدار شی..." یک بوسهی دیگه, این بار روی خط فکم. "و برام صبحونه درست کنی."
همونطور که بوسه هاش روی خط فک و نزدیک لب هام ادامه داشت اغوا گرانه گفتم:"ولی میخوام توی تخت بمونم."
لب هاش نزدیک به مال من بود, گفت:"خیلی خب. هرطور میخوای." با بردباری لبخند زدم, "ولی من میرم برای خودم صبحونه درست کنم."
و عقب کشید, با دهن باز نفس کشیدم, وقتی حس کردم بدنش یکهویی داره از بدنم دور میشه چرخیدم.
سرزنشم کرد:"میدونستم بیداری!" بهم اشاره کرد.
نیشخند زدم. "آره؟" دستش رو پایین آوردم. "و میخوای در این باره چیکار کنی؟"
"انتقام بگیرم." به سادگی توضیح داد. "حالا صبحونهم رو توی تخت میخوام."
به عقب هدبورد تکیه داد, پتو رو روی سینهاش کشید و دست هاش رو جلوی سینهاش بهم گره زد, در همین حین بهم نیشخند زد.
زمزمه کردم:"آه, برات یه چیزی توی تخت میارم." خم شدم و لب هام رو محکم به لب هاش چسبوندم, لبخندش رو حس کردم.
گفت:"هز." کمی عقب کشید. "بعد از این هنوزم توقع صبحونهم رو دارم."
**
نشستم, نفس نفس میزدم.
چه کوفتی بود؟ من الان...نه. نه. نه. من الان دربارهی بوسیدن لویی رویا ندیدم, ظاهرا داشت فرا تر از اونم میرفت.
همچین خوابی دیدم؟
ولی...نمیتونم به کسی بگم. فکر میکنن مریضم.
اه خدایا...ولی...حس خواب رو نمیداد. خیلی واقعی به نظر میاومد, احساسات, همه چی, انگار که...نه امکان نداشت خاطره باشه.
درسته؟
****
ببینید کی اینجا داره خواب میبینه👀
YOU ARE READING
Falling Again ~|| LarryStylinson Persian Translate
Fanfictionوقتی هری توی بیمارستان به هوش میاد، همراه با چهار پسریه که هرگز توی زندگیش ندیده اشون. دکتر بهش میگه فراموشی گرفته، و یکی از پسر ها، لویی، به نظر میرسه نسبت به بقیه بیشتر تحت تاثیر این اتفاق قرار گرفته. و حالا اون ها باهم توی یک گروه ان؟ به آهستگی،...