چند روز از وقتی که لویی اتفاقی لب هام رو لمس کرده بود میگذشت و همچنان بارون میبارید. از روزی که با دو از آشپزخونه خارج شده بودم...لویی ناراحت به نظر میرسید. در این لحظه, نشسته بودیم و شام میخوردیم. پاستا. از اونجایی که معمولا میتونستم صدای برخورد موج ها رو بشنوم متوجه شدم که خیلی به ساحل نزدیکیم. از نظرم یه جورایی آرامش بخش بود. شاممون رو تمام کردیم و بعد فیلمی گذاشتیم.وسطاش حوصله ام سر رفت, و در نهایت به طبقهی بالا رفتم و دوش گرفتم, بعد به تختم رفتم, لویی توی ذهنم بود.
به سرعت در حالی که به صدای برخورد امواج گوش میدادم به خواب رفتم.
**
با تکون شدید تندری در آسمون از خواب بیدار شدم, باعث شد از تختم بیرون بپرم. برای دقیقه ای اونجا دراز کشیدم, منتظر صاعقهی دیگه ای بودم ولی هیچی نشد. یک بار دیگه داشت خوابم میبرد, که صدای صاعقهی دیگه ای اومد, خونه رو لرزوند.
اون موقع بود که صدای خفیفی از بیرون اتاقم شنیدم. نشستم, فکر کردم اون صدا رو توی تصورم شنیدم, پس برای صدای دیگه ای صبر کردم. صاعقهی دیگه و دوباره صاعقه زد. وقتی که صاعقه ها همراه با اون صدا تکرار شد, با هیچی جز باکسرم از تخت بیرون خزیدم.
از اتاقم بیرون رفتم و دنبال صدا بودم. صاعقه و بعد دوباره صدا....از اتاق لویی بود؟
طرف در رفتم و کمی بازش کردم, وارد اتاق شدم و بدن کوچیکی رو دیدم که زیر پتو جمع شده و بالشتش رو روی سرش قرار داره.
"لو-" شروع به حرف زدن کردم, ولی دوباره صاعقه زد.
و دیدم که با اون صاعقه کل بدنش لرزید و از میون اون انبوه صدای ناله شنیدم.
دوباره گفتم:"لویی؟" این بار به تختش نزدیکتر بودم. فکر نمیکنم صدام رو شنیده باشه.
ولی صاعقهی دیگه ای خونه رو لرزوند, و دیدم که کل بدنش لرزید, و صدای هق هق های آرومی که از تختش میاومد رو شنیدم.
خدایا, اون از طوفان میترسه.
بعد از صاعقهی بعد به آرومی گفتم:"لویی؟" طرف تختش رفتم. دوباره پرسیدم:"لویی؟" بالشت رو از روی سرش برداشتم.
"ه-" همونطور که بلند میشد میخواست حرف بزنه ولی صاعقهی بزرگی مانعش شد, و توی بغلم پرید, با وحشت میلرزید, ناله ای از لب های بینقصش بیرون اومد.
آروم گفتم:"ششش, مشکلی نیست." دست هام رو محکم دور بدنش پیچیدم, سعی داشتم جلوی لرزش بدنش رو بگیرم, که با وجود صاعقه های بعدی, به سختی آروم شد. با وجود اینکه ذهنم داشت فریاد میزد زیادی بهش نزدیکم, باهاش توی تخت لغزیدم. ولی اهمیتی نمیدادم, اون الان بهم احتیاج داشت.
همونطور که به ناله کردن ادامه میداد روی سینه ام جمع شد, دست هاش که به سینهی برهنه ام چسبیده بودن محکم مشت شده بودن.
صورتش به گردنم چسبیده بود, و میتونستم اشک های روی گونه اش رو حس کنم. نفس هاش گرمه و هربار که گردنم رو قلقلک میدن باید خودم رو مجبور کنم تا جلوی لرزشم رو بگیرم. هر صاعقه موج جدیدی از اشک رو به همراه داشت, و همهی کاری که میتونستم بکنم این بود که وقتی هق هق هاش کل بدنش رو میلرزوند محکم توی آغوشم نگه اش دارم.
خیلی زود, به قدری گریه کرد که میون گریه هاش به سکسکه افتاده بود, و من گونه ام رو به پیشونیش چسبوندم. خیلی زود, توی فاصله ی نزدیکمون ,متوجه شدم که حقیقتاً چقدر میخوام همه چیز رو به یاد بیارم. شاید اگر به یاد بیارم, مجبور نباشم ...دیگه با این احساسات دست و پنجه نرم کنم. فقط نمیدونم چقدر دیگه میتونم تحملش کنم. همه چیزی که میدونم اینکه چیزی رو ازم مخفی میکنن, لویی و لیام, و این فقط اندوه بیشتری رو به همراه میاره.
اگر لویی دوست صمیمیه, پس چرا باید چیزی رو ازم مخفی کنه؟ چیزی که میتونم بفهمم اذیتش میکنه.
طوفان به آرومی ناپدید شد, و لویی به خواب رفت. همونطور که خروپف های کوچیک از دهنش خارج میشد میتونستم سنگین شدن پلک هام رو حس کنم. با خودم فکر کردم, لعنت بهش, و بعد اجازه دادم خواب در بر بگیرم.
**
از خواب بیدار شدم و لویی همچنان توی بغلم جمع شده بود. خدایا ولی اون وقتی خوابه خیلی پرستیدنیه, آروم لب هام رو به پیشونیش چسبوندم, و بعد عطر موهاش رو عمیق نفس کشیدم. بوی خیلی خوب و آشنایی میداد, مثل یک خاطرهی آرامش بخش و دور. انگار که هرگز نمیخواستم این عطر ناپدید بشه.
حس کردم که قلبم سریع تر تپید و متوجه شدم که باید همین الان از اینجا بیرون برم. از بغلم بیرون آوردمش و قبل از اینکه به سرعت طرف روشویی برم پتوی دورش رو صاف کردم. همونطور که آب رو باز میکردم آه کشیدم, آب سرد رو به صورتم پاشیدم. با بیچارگی انتهای سینک رو گرفتم, و اجازه دادم سوال ها توی سرم بچرخن...
چرا اجازه داد شب رو توی تختش بگذرونم؟ چرا وقتی توی بغلم بود اینقدر احساس عالی ای داشت؟ چرا عطر آشنایی میداد؟ و چرا من به همه این قضایا اینقدر اهمیت میدادم؟
مکث کردم, قبل از اینکه به نتیجه ای برسم چندین بار به سوال آخرم فکر کردم, این سوالیه که درونش سوال دیگه ای هست.
چطور اینقدر ساده عاشق پسری شدم که به زور میشناسمش؟
****
حقیقتا لویی رو میبلعم دوستان🥸
YOU ARE READING
Falling Again ~|| LarryStylinson Persian Translate
Fanfictionوقتی هری توی بیمارستان به هوش میاد، همراه با چهار پسریه که هرگز توی زندگیش ندیده اشون. دکتر بهش میگه فراموشی گرفته، و یکی از پسر ها، لویی، به نظر میرسه نسبت به بقیه بیشتر تحت تاثیر این اتفاق قرار گرفته. و حالا اون ها باهم توی یک گروه ان؟ به آهستگی،...