مجری با دهن باز نفس کشید:"اون چی؟"لیام گفت:"خب, اون تقریبا همهی اتفاقا رو از بعد از اکس فکتور و زمانی که شونزده سالش بود فراموش کرده."
و متوجه شدم لویی با ناراحتی ازم دور شد, به پایین نگاه میکرد.
میتونستم نگاه همه رو روی خودم حس کنم, بی قرار بودم و حس ناخوشایندی داشتم, توجهی که روم بود رو دوست نداشتم.
مجری به نرمی پرسید:"هری؟" سرم رو بلند کردم تا چشم هاش رو ببینم, و اون کمی به جلو خم شد.
حدس میزنم کمی ترسیده به نظر میرسیدم, چون برگشت و به دوربین نگاه کرد, سعی داشت یک بار دیگه لبخندی روی لب هاش بنشونه, گرچه تاثیر قبلاً رو نداشت.
گفت:"خب, خانم ها و آقایون, درسته.. هری استایلز حافظهش رو از دست داده. برمیگردیم."
و استدیو حتی با وجود تماشاچی ها در سکوت فرو رفت.شنیدم زین گفت:"خب.." سعی داشت سکوت رو بشکنه. همونطور که به پاهام نگاه میکردم مضطربانه لبم رو گزیدم.
بقیه برنامه در محوی و تیرگی گذشت, بهترین تلاشم رو میکردیم تا بفهمم در چه مورد حرف میزنن, ولی نمیتونستم حرف هاشون رو بفهمم پس ارتباطم باهاشون رو از دست دادم, و با لویی که دستم رو میکشید به زمان حال برگشتم.
گفت:"هری, الان میریم." سر تکون دادم, گذاشتم به طرف اتاق لباس – جایی که قبلا بودیم- راهنماییم کنه.
نایل در حالی که سیبی بر میداشت گفت:"خب, قطعا جالب بود."
لویی پرسید:"هری؟ حالت خوبه؟" کنارم نشست.
بی حس سر تکون دادم. ولی خوب نبودم. مدتی که توی آپارتمان بودیم متوجه نشده بودم چه اتفاقی افتاده. ولی این بیرون, متوجه شدم. متوجه شدم که نمیدونم دیگه کی هستم. بقیه پسر ها زمان داشتند که به این شهرت وقتی بیشتر میشد عادت کنند, ولی من فقط یک روز به عنوان سلبریتی از خواب بیدار شدم. دیگه نمیدونم هری استایلز کیه.
نایل همونطور که طرفم میاومد گفت:"هری. مشکلی پیش نمیاد." دست هاش رو دورم انداخت, و متوجه شدم که دارم میلرزم.
" ولی اگر یادم نیاد چی؟ اگر.."
لویی قاطعانه و جدی گفت:"نه. یادت میاد." صداش به آرومی میلرزید, و دیدم که لیام دستش رو روی شونهاش گذاشت.
شروع به حرف زدن کردم:"ولی اگر-" لویی دستش رو روی دهنم فشار داد.
"نه." به چشم هام زل زد, و من قبل از اینکه توی اون تیکه های آبی غرق شم سریع جای دیگهای رو نگاه کردم.
لیام در حالی که بلند میشد پرسید:"خب, پسرا, بریم؟" هممون سر تکون دادیم و من مضطرب بودم.
طرفدار ها...قراره چی بگن؟ خدایا. حتی از قبل هم احساس افتضاح تری داشتم...
ماموران امنیتی دم در دیدنمون, و ما یک بار دیگه با وجود دختر های فریاد کش بیرون رفتیم, به نظر میرسید بیشترشون...بیشترشون داشتند گریه میکردند؟ چون من حافظهام رو از دست دادم؟
YOU ARE READING
Falling Again ~|| LarryStylinson Persian Translate
Fanfictionوقتی هری توی بیمارستان به هوش میاد، همراه با چهار پسریه که هرگز توی زندگیش ندیده اشون. دکتر بهش میگه فراموشی گرفته، و یکی از پسر ها، لویی، به نظر میرسه نسبت به بقیه بیشتر تحت تاثیر این اتفاق قرار گرفته. و حالا اون ها باهم توی یک گروه ان؟ به آهستگی،...