توی تخت لویی از خواب بیدار شدم. تنها بودم.
نشستم، خورشید از پنجره میتابید. کجا رفته بود؟ از جا پریدم، به یاد میاوردم که شب گذشته وقتی خوابش برد بلندش کردم و به طبقهی بالا آوردمش."بو؟" صداش زدم. "بوبر؟"
کجا رفته بو-
"hey there Delilah,
What's it like in New York city."وقتی صداش که از حمام میومد رو شنیدم لبخند زدم. متوجه شدم که برق برگشته و حدس میزنم لویی تصمیم گرفته دوش بگیره. در سکوت، وارد روشویی شدم، و فقط به در تکیه دادم و آواز به خوندنش گوش دادم. وقتی آهنگش رو تمام کرد، تصمیم گرفتم که سوپرایزش کنم، پس باکسرم رو در آوردم و توی حمام پریدم.
"آه! هولی-" از جا پرید.
"فحش نده لویی." بهش غر زدم.
همونطور که محکم سینه اش رو گرفته بود گفت:"خب، هرولد، اگر اینقدر بد نترسونده بودیم فحش نمیدادم."
"اووو..متاسفم بو، بهترش میکنم." نیشخند زدم و به دیوار چسبوندمش.
"واقعا هری؟ ساعت ده صبحه." وقتی گردنش رو بوسیدم خندید.
"خب، من یک ماه از دست رفته دارم که باید جبرانش کنم." همونطور که نالهی آرومی کرد نیشخند زدم.
Liam's pov
همونطور که وارد خونه میشدیم گفتم:"سلام؟" سکوت برقرار بود.
نایل پرسید:"اونا کجان؟"
"شاید هنوز خوابن." زین پیشنهاد داد.
"میرم بیدارشون کنم." اه کشیدم و سرم رو تکون دادم.
نایل گفت:"منم میرم یکم غذا پیدا کنم." و اون و زین به طرف آشپزخونه رفتن.
به طرف طبقهی بالا رفتم، و صدای آب حمام رو شنیدم. خوبه، پس یکیشون بیداره. اول اتاق هری رو چک کردم. خالی بود. شونه هام رو بالا انداختم و طرف اتاق لویی رفتم، در رو باز کردم... این هم خالی بود.
"وات د-" شروع به حرف زدن کردم، ولی صداهایی رو از حمام شنیدم. نفس نفس زدم و دهنم رو پوشوندم. طرف حمام رفتم و گوشم رو به در چسبوندم تا ببینم چیزی که فکر کردم شنیدم رو واقعا شنیدم یا نه.
"...به بقیهی پسرا بگیم حافظه ات رو به دست آوردی؟" لویی در حالی که از نفس افتاده بود پرسید.
"نمیدونم، بو." شنیدم هری زمزمه کرد.
"خب، ما فکر میکنیم به- هز!" لویی جیغ کشید، و من عقب پریدم و دهنم رو پوشوندم، صورتم قرمز شد.
به طرف طبقهی پایین دوویدم.
نایل پرسید:"بیدارشون کردی لی؟" با نگرانی طرف من چرخید.
در حالی که صورتم سرخ شده بود گفتم:"من...ام...اونا بیدار بودن...و حرف میزدن...و فکر میکنم هری حافظهش رو به دست آورده."
زین پرسید:"اه. پس چرا جوابمونو ندادن؟"
"خب.." سرم رو تکون دادم.
زین همونطور که بلند میشد گفت:"خیلی خب. خودم میرم ازشون میپرسم."
همونطور که طرف پله ها میرفت گفتم:"ایدهی خوبی نیست!"
نایل پرسید:"چرا ایدهی خوبی نیست؟" قدم برداشت تا رو به روی من روی کانتر بشینه.
"چون...اونا یه جورایی...ام...دوش.." زمزمه کردم.
"اه خدایا." زین قبل از با سرعت زیاد از پله ها بالا بره گفت.
Harry's pov
گفتم:"آره. حدس میزنم." در حالی که مکالممون در مورد اینکه چطور به پسرا بگیم رو تمام میکردیم، لب هام همچنان روی گردن لویی بود.
در این لحظه لویی دست هاش رو دور گردن من حلقه کرده بود و با فرفری هام بازی میکرد. سرم رو بلند کردم تا چشم های آبی خوشحالش رو ببینم.
"چیه؟" لبخند زد.
"هیچی." همونطور که به جلو خم شد تا ببوستم لبخند زدم.
با تمام قدرتی که میتونستم به دیوار چسبوندنش، و آروم نفس نفس زد، همونطور که لب هام رو به مال اون میچسبوندم پاهاش رو دور کمرم حلقه کرد، دوش گرفتن کاملا فراموش شده بود. لب هام رو روی گردنش کشیدم، باعث شدم ناله کنه قبل از اینکه-
"سلام پرنده های عشق! خوشحالم هری حافظهش رو به دست آورد، ولی میتونیم حموم-سکس اول صبح رو برای وقتی نگه داریم که توی خونهی خودتونید، هومم؟ و لیام گفت ماشین ساعت یازده اینجاست! یک ساعت وقت دارید!" زین از اون طرف در داد زد، لب هام روی گردن لویی خشک شد.
گفتم:"خب، حدس میزنم الان لازم نیست راهی برای گفتن بهشون پیدا کنیم." صورتم قرمز شده بود. به لویی نگاه کردم و دیدم اون هم همونطور که پاهاش رو از دور کمرم باز میکنه و میاسته به اندازهی من قرمز شده.
****
ببینید من واقعا عاشق حرکت زین اون آخر بودم. خیلی دوسش دارم😂😂
اگر بتونم سعی میکنم قسمت بعدیم امشب ترجمه کنم. کلی بوس بهتون، مراقب خودتون باشید.
-بانیسا
YOU ARE READING
Falling Again ~|| LarryStylinson Persian Translate
Fanfictionوقتی هری توی بیمارستان به هوش میاد، همراه با چهار پسریه که هرگز توی زندگیش ندیده اشون. دکتر بهش میگه فراموشی گرفته، و یکی از پسر ها، لویی، به نظر میرسه نسبت به بقیه بیشتر تحت تاثیر این اتفاق قرار گرفته. و حالا اون ها باهم توی یک گروه ان؟ به آهستگی،...