18.Drunk

646 155 31
                                    


"احمق نباش." لویی پوزخند زد.

"من چطور احمقم؟" در حالی که با بالشتم میزدمش خندیدم.

"اه! درد داشت هز." لب هاش رو بیرون داد.

گفتم:"متاسفم بو." آروم لبش رو بوسیدم. "بهتر شد؟" در حالی که نیشخند میزدم عقب اومدم.

"نوپ."

گفتم:"شاید به یکم یخ نیاز داری." بلند شدم و از نشیمن بیرون رفتم, همونطور که طرف در میرفتم دست هام رو توی جیب شلوارم فرو بردم.

"هز؟ کجا داری میری؟" همونطور که در سکوت در رو باز می‌کردم لویی نخودی خندید و من کمی برف توی دست هام جمع کردم.

گفتم:"دارم برات یکم یخ میارم تا روی زخمت بذاری بوبو- بو."

"چی؟ داری چی کار- نه! هز! نه!" فریاد کشید و درحالی که برف رو طرفش پرت می‌کردم نخودی خندید.

"بهتر شد؟"لبخند زدم.

گفت:"حالا سردمه." پیرهن خیسش رو در آورد.

"خندیدم. "بیا اینجا احمق جون." دستم رو دور بدنش حلقه کردم گفتم:"بو داری میلرزی." لبم رو به شونه اش چسبوندم.

"بهت که گفتم سردمه." صورتش رو به گردنم مالید, لبش رو آروم به گردنم چسبوند, باعث شد بلرزم.

به نرمی پرسیدم:"خب, چطوری باید گرمت کنیم؟" عقب کشیدم تا پیشونیم به مال اون بچسبه.

"خب.." در حالی که دست دیگه اش با لباسم بازی میکرد دستش رو دور گردنم حلقه کرد. "شنیدم که فعالیت بدنی باعث گردم شدن بدن میشه, وقتی که خون توی بدنت به گردش در میاد."

"پس.." نیشخند زدم. "می‌خوای...بریم باشگاه و ورزش کنیم؟" جلوی خنده ام رو گرفتم.

"خب," لبش رو به مال من چسبوند. "اگر این کاریه که.." یه بوسه ی آروم دیگه. "می‌خوای انجام بدی."

"هم..مگه اینکه تو به چیز بهتری فکر کنی؟" لبخند زدم و دوباره آروم لب هام رو به مال اون چسبوندم. "ولی مگه اینکه.." عقب کشیدم و طرف در چرخیدم.

"هز, تو افتضاحی." نخودی خندید, دستم رو گرفت و به طرف انتهای راهرو و اتاق خواب کشیدم.

**

نفس نفس زدم و روی تختم نشستم. اه خدایا, دوباره نه. دستم رو میون فرفری هام کشیدم و سعی داشتم نفس کشیدنم رو آروم کنم. قلبم به شدت میزد. لعنتی لعنتی لعنتی لعنتی لعنتی. این دقیقا همون چیزی بود که آرزو می‌کردم دوباره اتفاق نیفته. رویاهایی در مورد لویی که...خیلی احساس واقعی بودن داشتن.

نمیتونستم دست از فکر کردن بردارم. باید از فکر کردن بهش دست میکشیدم. اون موقع بود که به ذهنم رسید. کابینت طبقه ی پایین که پر از نوشیدنی بود.

در سکوت از اتاقم بیرون, و بعد طرف طبقه ی پایین و آشپزخونه رفتم. صدای روشن بودن تلویزیون رو شنیدم, با وجود اینکه تقریبا ساعت سه صبح بود.

Falling Again ~|| LarryStylinson Persian Translate Where stories live. Discover now