11.Cabin in the woods

689 181 19
                                    

چند روز بعدی سعی می‌کردم خوابی که در مورد لویی دیدم رو نادیده بگیرم, ولی تقریبا غیرممکنه وقتی که همیشه باهامه. چند تا خاطره‌ی دیگه با بقیه ی پسر ها به یاد آورده بودم, مثل پریدن های نایل, روزی که زین آینه‌اش رو گم کرد, وسواس لیام به توییت کم. ولی هیچ چیز دیگه‌ای از لویی به جز اون خواب یه یاد نیاوردم, که هیچکس در موردش نمی‌دونست.

و اون فقط یک رویاست, نه چیز بیشتری.

نوبتم توی بیمارستان رو داشتم, که دکتر گفت دارم خوب پیش میرم, و حافظه‌ام ممکنه پی در پی برگرده.

امروز, منیجمنت قراره مارو به موقعیت مخفی ببره. هممون وسایلمون رو جمع کرده بودیم, و توی ماشینی که برامون آورده بودن کپشون کردیم, و مطمئن شدم تا حد ممکن از لویی دور بمونم.

می‌دونم فاصله‌ام اذیتش می‌کنه, ولی بعد از اون خواب... نمی‌تونم بدون فکر کردن بهش دور و ورش باشم, و نمی‌تونستم این رو تحمل کنم. وقتی که شروع به بیرون رفتن از لندن کردیم, سرم رو به لبه‌ی پنجره‌ی سیاه تکیه دادم.

گوشی هامون گرفته شده بود و به خانواده هامون گفته بودن چی شده. روز قبل, حرف های لویی رو پای تلفن شنیدم, و کاملا مطمئنم داشت با مادرم صحبت می‌کرد...

"آره. منم همینو بهشون گفتم." صدای لویی رو پای تلفن توی اتاق دیگه شنیدم. "بهم یک ماه وقت دادن...آره, می‌دونم, قبلا اندازه‌ی یک عمر طول کشید ولی- ... نه, آنه, آروم باش... آره. درستش می‌کنم- آروم باش! سایمون باهاشون صحبت کرده! .. دقیقا. نگران نباش. هرکاری که بتونم می‌کنم تا بهش کمک کنم به یاد بیاره."

قطع کرد و من سریع رفتم, نمی‌خواستم در حال استراق سمع کردن گیر بیفتم.

کمی توی جاده خواب رفتم, و در حالی بیدار شدم که یک نفر شونه‌ام رو تکون می داد.

لیام گفت:"هری, بیدار شو. رسیدیم."

زمزمه کردم:"باشه." چشم هام رو مالیدم تا خوابالودگیم رو از بین ببرم.

از ماشین بیرون اومدم و به اطراف نگاه کردم. توی یک جاده خاکی که توسط جنگل احاطه شده بود, قرار داشتیم. خونه خیلی آراسته به نظر می‌رسید, انگار که بهش رسیدن, ولی هنوز, جایی که هست...

لویی همونطور که وسایلش رو از صندوق ماشین در میاورد گفت:"اینجا بیشتر انگار یه جای ناقصه, می‌خوان برای یه مدت ساکت نگهمون دارن یا با تبر به قتل برسیم؟"

"خفه شو لویی." در حالی که چمدون هامون رو بر می‌داشتیم لیام نخودی خندید.

مردی که به اونجا رسونده بودمون گفت:"خیلی خب پسرا. داخل خونه یه تلفن برای مواقع اضطراری هست, و انتهای مسیر-" اشاره کرد. "ساحله. پشت خونه یه آلونکه که توش برای آتش درست کردن چوب هست, و اگر کسی بیاد دنبالتون باهاتون تماس گرفته میشه."

Falling Again ~|| LarryStylinson Persian Translate Where stories live. Discover now