صبح روز بعد از خواب بیدار شدم و مامانم رفته بود. دوباره با چهار تا غریبه تنهام گذاشته بود.چرا به اون ها برای تنها گذاشتنم اعتماد داره! تا جایی که میدونم, میتونن به قتل برسوننم! اگر اون ها غریبهای که بهم آسیب زد بودن چی؟
حتی هنوز نمیدونم چطور باهاشون آشنا شدم!
لویی –کسی که به نظر میامد به دلایلی آسیب دیده- رو دیدم, توی خواب روی صندلی حلقه شده بود. چهرهاش از درد جمع شده بود. کمی تکون خورد, و ناله میکرد.
زمزمه کرد:" نه...تو نمیتونی...ولی..هز..." حرکاتش وحشیانه تر شدن. هز؟ دیروز این رو به من نگفت؟
چرا دارم برای این حقیقت که این غریبه داره در مورد من رویا میبینه لبخند میزنم؟
ناگهان, از روی صندلی پایین افتاد.
"آه.." غرزد, به پشتش دراز کشید. سریع تظاهر به خواب کردم.
شنیدم که یکی دیگه از پسر ها, با صدای خوابآلودی صداش زد:"لو؟"
"افتادم." لویی ناله کرد, و فکر کنم صدای بلند شدنش رو شنیدم.
لهجه ایرلندی پرسید:"ساعت چنده؟"
"ام..از زمان صبحونه گذشته؟" لیام خندید. " یالا نایلر. بیا بریم یکم غذا بگیریم. زین؟ میای؟"
"آره...فقط بذار.. به چی دارید میخندین؟" مکث کرد. "موهام!" داد زد, باعث شد بپرم.
"عالیه." لیام بهش غر زد.
همونطور که بلند میشدم و به چهار تا پسری که توی اتاقم بودن نگاه میکردم, لویی بر اندازم کرد.
گفت:"دکتر گفته احتمالا آخر این هفته میتونی بیای خونه, اگر توی شرایط عادی بودی."
پرسیدم:"ما توی لندن نیستیم؟" به چیزی که شب گذشته توی خواب و بیداری شنیدم فکر میکردم.
همونطور که پسر های دیگه بیرون میرفتن لویی گفت:"آره, ما یه آپارتمان داریم که تا اینجا بیست دقیقه فاصله داره."
پرسیدم:" ما؟"
گفت:" ام..آره. من و تو یه آپارتمان رو سهیم میشیم."
پرسیدم:"چرا من با تو زندگی میکنم؟ پس خونم توی هولمز چیل چی؟"
گفت:"چند سال قبل با بقیمون به اینجا نقل مکان کردی, و ما باهم زندگی میکنیم چون ما...دوستای صمیمیایم." طرف پنجره رفت و آه کشید.
زیرلب گفتم:" ببخشید... میشه یه سوال بپرسم؟"
"هر چیزی."
"چطور شما ها رو میشناسم؟"
" ما ام... ما باهم توی یه گروهیم." آه کشید.
پرسیدم:" چی؟"
"آره. ببین, من نباید این چیزارو برات توضیح بدم هز-هری." خودش رو اصلاح کرد.
KAMU SEDANG MEMBACA
Falling Again ~|| LarryStylinson Persian Translate
Fiksi Penggemarوقتی هری توی بیمارستان به هوش میاد، همراه با چهار پسریه که هرگز توی زندگیش ندیده اشون. دکتر بهش میگه فراموشی گرفته، و یکی از پسر ها، لویی، به نظر میرسه نسبت به بقیه بیشتر تحت تاثیر این اتفاق قرار گرفته. و حالا اون ها باهم توی یک گروه ان؟ به آهستگی،...