زمزمه کردم:"لویی.." از گوشه ی چشمم میدیدمش."شت." زمزمه کرد, چشم هاش با وحشت گشاد شده بود."شت.."
گفتم:"لویی, آروم باش." به طرفش چرخیدم, دیدم که حالا داره میلرزه.
"آروم باشم؟ آروم باشم؟" داد کشید. "دوستای صمیممون اون بیرونن, و شاید توی خطر باشن و تو ازم میخوای آروم باشم؟"
"ترسیدن لعنتی توم نمیتونه بهشون کمک کنه, میتونه؟" متقابلا جواب دادم, دست هام رو جلوی سینه ام گره زدم.
دهنش رو باز کرد و بعد دوباره بستش, لب هاش رو بیرون داد.
گفتم:"دقیقا." نیشخند زدم. "حالا ببین, ما چند ساعتی وقت داریم. باید تا اون موقع برگردن باشه؟ اون بیرون افتضاح به نظر میاد, پس شاید همین الانم توی راه برگشت باشن."
گفت:"خیلی خب." سرش رو با خشم تکون داد و من باید جلوی خودم رو میگرفتم که نخندم. چطور میتونه حتی توی همچین زمان ناگواری اینقدر بانمک باشه؟ افکارم رو از سرم بیرون کردم. برگشتم به موضوعی که الان داشتیم. سرم رو بلند کردم و دیدم لویی اتاق رو ترک کرده. چطور متوجه نشده بودم؟
به آشپزخونه رفتم, جایی که اون رو به روی کانتر ایستاده بود, به ماگی که میون دست هاش بود اخم کرده بود. از کنارش گذشتم و لیوان خودم رو برداشتم. عالیه. سکوت ناجور. روی صندلیم نشستم و چاییم رو فوت میکردم تا سرد شه.
میدونم که باید به دوست هام فکر کنم, نگرانشون باشم, ولی در حال حاضر, انگار که نمیتونستم به هیج چیز جز لویی فکر کنم. جوری که ایستاده, کمی قوز کرده. دست هاش که کمی میلرزن. و چشم هاش که نمیتونن ثابت بمونن.
و همه ی کاری که من میخوام بکنم اینکه به طرفش برم و محکم به آغوش بکشمش, ببوسمش و بهش بگم همه چیز خوب میشه. ولی نمیشه...
لویی به نرمی گفت:"هری؟" با اون چشم های ناراحت آبیش بهم نگاه کرد.
پرسیدم:"بله؟" نمیتونستم نگاه خیره ام رو ازش بردارم.
"ا-اگه اتفاقی براشون بیفته چی؟"
گفتم:"هیچ اتفاقی قرار نیست براشون بیفته. نه با وجود لیام اونجا." و اون آروم سرش رو تکون داد, متوجه شد که لیام به اندازه ای احمق نیست که بذاره اتفاقی براشون بیفته.
ساعت های بعدی انگار که فقط کش میومدن و کش میومدن, گرچه سردردم از بین رفته بود. صدای باد خیلی بلنده, حس میکنم خونه قراره منفجر بشه, و لویی ترسیده, به این فکر میکنه که پسر ها کجان. تلفن زنگ خورد و باعث شد جفتمون بپریم, بعد اون دووید تا تلفن رو از جاش که میون آشپزخونه و نشیمن بود برداره.
ESTÁS LEYENDO
Falling Again ~|| LarryStylinson Persian Translate
Fanficوقتی هری توی بیمارستان به هوش میاد، همراه با چهار پسریه که هرگز توی زندگیش ندیده اشون. دکتر بهش میگه فراموشی گرفته، و یکی از پسر ها، لویی، به نظر میرسه نسبت به بقیه بیشتر تحت تاثیر این اتفاق قرار گرفته. و حالا اون ها باهم توی یک گروه ان؟ به آهستگی،...