13.Niam

670 165 36
                                    


"خدای من." وقتی که نایل و لیام سر و وضعشون رو مرتب می‌کردند, زین خندید. "شماها الان...؟"

"زین!" لویی محکم و ناگهانی زین رو زد, صورتش از خجالت اینکه وارد اتاقشون شده بود و در این حال دیده بودشون قرمز شده بود.

"ببخشید, حس می‌کنم جا موندم." قوز کردم. "چیه؟" گلوم میسوخت.

زین سوالم رو نادیده گرفت. "هیچی, پس..لیام."

لیام پرسید:"هری؟ حالت خوبه؟" سعی کرد موضوع رو از اینکه احتمالا وقتی خندیدم صدام مثل گربه‌ی در حال مردن بود تغییر بده.

لویی گفت:"گلوش ورم کرده, و قرض نمیخوره. و فکر کنم چاییشم نمی‌نوشه." به من نگاه کرد و ابروش رو بالا انداخت.

یک قلوپ از چاییم خوردم, همونطور که پایین می‌رفت سرفه کردم. اه.

لویی توضیح داد:" میبینی؟ برای همین قرص لازم نداری." شیشه‌ی کوچیکی که داخلش شربت گلو درد داشت رو جلوم قرار داد. قاشقی تو دست دیگه‌اش نگه داشته بود.

"من خوبم." خس خس کردم, گرچه خوب به نظر نمی‌اومدم.

لویی گفت:"لیام؟" و لیام سر تکون داد, می‌دونست چیکار کنه.

لیام اومد پشت سرم, دست هام رو گرفت و پشت سرم نگهشون داشت. قبلا این کار رو انجام دادن؟ حس می‌کنم انجام دادن.

"نه!" به محض اینکه لویی طرفم اومد سرفه کردم, با یک دست دهنم رو گرفت. توی دست دیگه‌اش قاشقی پر از شربت گلو درد دیدم.

وقتی لب هام رو بهم فشار دادم لویی آروم گفت:"هری." سرم رو بلند کردم و چشم های قشنگِ زیبای خیره کننده‌ی آبیش رو دیدم. ولی فقط بهش نگاه کردم, آه کشیدم. "باشه."

"مرسی-اه!" وقتی قاشق رو توی دهنم فرو کرد با دهن باز نفس کشیدم, بعد دهنم رو پوشوند و بینیم رو گرفت, مجبورم کرد کاملا شربت پلید رو قورت بدم.

وقتی شربت رو قورت دادم نیشخند زدم. "قابلتو نداشت." دستش رو با شلوارش پاک کرد. حس می‌کردم دارو همونطور که از گلوم پایین میره میسوزونتم.

هممون طرف نشیمن رفتیم, روی صندلی لم دادم, لویی پتویی روم انداخت.

به طرف دیگه‌ی کاناپه جایی که لیام و نایل نشسته بودن و هم‌دیگه رو بغل کرده بودن نگاه کردم. لیام محافظه کارانه دستش رو دور نایل پیچیده بود, و نایل سرش رو روی سینه‌ی لیام گذاشته بود.

چشم هام به لویی افتاد,با ناراحتی بهشون خیره شده بود, برگشت و چشم های آبیش به من نگاه کردن.

به لطف توانایی جدیدم توی نفس کشیدن به آرومی خوابم برد.

**

به آرومی از خواب بیدار شدم, پلک چشم هام سنگین شده بود. اتاق خالی بود, و تلویزیون روی کانال دیگه‌ای بود. داشتن در مورد...ما بحث می‌کردن؟ نه, من.

به مردم گفته شده بود که ما جایی مخفی شدیم تا وقتی که من امیدوارانه کمی از حافظه‌ام رو به دست بیارم.

همونطور که بلند می‌شدم آه کشیدم, تصمیم گرفتم که تختم جایگاه بهتری برای خوابیدنه. از پله ها بالا رفتم, و طرف اتاقم رفتم, که شنیدم صداهایی از اتاق لویی میاد. صدای لویی و لیام بود.

لویی گفت:"...فقط نمی‌فهمم چرا هیچوقت بهمون نگفتی."

"لویی, پیچیدست."

"چطور؟ گفتی از زمانی که هری توی بیمارستان بوده شماها باهم بودید! یک ماه قبل بود!" لویی آه کشید. "خیلیم براتون سخت نبود که فقط بهمون بگید. می‌دونستید که قضاوتتون نمی‌کنیم."

"لویی, اینطوری به قضیه نگاه کن. اول اینکه, هری برای مدتی توی کما بود, و ما می‌خواستیم به هر سه تاتون همزمان بگیم."

"خیلی خب, از وقتی که هری بیدار شده دو هفته گذشته, و بیشتر از یه هفته‌ست که برگشته خونه. حالا دیگه بهانتون چیه؟"

"نمی‌خواستم بهت بگم چون...بخاطر وضعیت الان رابطه‌ات."

لویی به آرومی گفت:"اه.." انگار که بخاطر تن خشن و زننده‌ی قبلش پشیمون شده بود. "متاسفم."

"نه, لویی, ببین, ما باید بهت بگیم-"

"نه, لیام, فهمیدم چرا چیزی نگفتی, به خصوص به من."

بعد این حرف, چرخیدم و وارد اتاقم شدم, در رو، در سکوت پشت سرم بستم.

وقعیت در حال حاضر رابطه‌اش؟ یعنی چی؟ اون توی رابطه است؟ چرا از فکر به اینکه توی رابطه باشه اینقدر اذیت شدم. اینطور نیست که من...من لویی رو دوست دارم؟

نمی‌تونم. منظورم اینکه, حتی به زور میشناسمش...ولی حس می‌کنم دوستش دارم. گرچه هیچی درباره‌اش نمیدونم, در حالی که خاطرات بقیه‌ی پسر ها کم کم داشتن بر می‌گشتن.

همونطور که توی تختم دراز می‌کشیدم سرفه کردم, خودم رو توی پتوم دفن کردم.

ولی خوابم نبرد, نمی‌تونستم به حرفی که لیام زد فکر نکنم...اگر لویی توی رابطه‌ست, چرا به من نگفته بودن؟

عق.

احمقانست, چرا باید اهمیت بدم؟ به من ربطی نداره.

دوباره و دوباره توی تختم غلطیدم, تا اینکه دیگه نتونستم تحمل کنم, و به طبقه‌ی پایین رفتم تا فیلم ببینم.

فیلمی رو گذاشتم که قبلا اسمش رو نشنیده بودم, و بهش توجهی نکردم, یکم بعد به خواب رفتم...

***
واقعا دلیل علاقه‌ی زیاد خارجی ها به نیام رو نمیفهمم- ولی خب-😐

Falling Again ~|| LarryStylinson Persian Translate Where stories live. Discover now