وقتی بعد از تماشای فیلم از خواب بیدار شدم, توی نشیمن تنها بودم, نورخوشید میتابید. میتونستم صدای ریزش آب رو بشنوم, و لویی داشت توی حمام آهنگ دِر دیلایلا رو میخوند. واو. اون میتونه بخونه!
بلند شدم, عضلاتم رو کشیدم, بعد به طبقهی بالا رفتم, لباس هایی که کل روز پوشیده بودم رو در آوردم و پلوور پوشیدم. از اتاقم بیرون رفتم, وقتی به لویی برخورد کردم, لباسم رو صاف کردم.
"آه! ببخشید." نخودی خندید و از کنارم رد شد. همونطور که به طرف انتهای راهرو و اتاقش میرفت برگشتم, عضلات بی نقص کمرش رو تحسین میکردم, بخاطر رطوبت باقی مونده از حمام پوستش میدرخشید, و خدای من اون باسن!
هری! تمامش کن! سرم رو تکون دادم, سعی داشتم اونطوری فکر کردن دربارهاش رو تمام کنم. به روشی که نباید.
چند دقیقه بعد لویی وارد آشپزخونه شد, پلوور و پیرهن آبی پوشیده بود و عینکش رو تنظیم میکرد, پرسید:"هری؟ حالت خوبه؟"
"هوم؟ آره, خوبم." شونه هام رو بالا انداختم. "فقط یکم بخاطر خوابیدن روی مبل درد دارم." سعی کردم بهش نگاه کنم, ولی اون فقط خندید و باعث شد بخندم.
"اه, بخورش بچه جون." دوباره از کنارم گذشت, وقتی داشت برای خودش یک لیوان چای میریخت دستش با مال من برخورد کرد.
پرسیدم:"پس, امروز چیکار میکنی؟"
"خب, باید مطمئن شیم که برای جلو بودن برناممون وسایلمون رو جمع کنیم, و بعد...خب, سایمون گفت میتونیم بهت اجازه بدیم از اینترنت استفاده کنی."
با دهن باز پرسیدم:"واقعا؟" هیجان زده بودم.
"آره, ولی اول برو وسایلتو جمع کن. وگرنه لیام عصبی میشه. راستی, همین حالا توی راه اومدن به اینجان."
گفتم:"باشه." طرف اتاقم دویدم تا وسایلم رو جمع کنم. شنیدم که پسر ها وارد خونه شدن و ناگهان, خاطرهی کوچیک دیگهای به ذهنم برگشت.
همونطور که توی آشپزخونه میخزیدم نیشخند زدم و نایل رو همراه خودم کشیدم.
شروع به حرف زدن کرد:"چ-" ولی با قرار گرفتن انگشتم روی لب هاش ساکت شد, قبل از اینکه ادامه بدم براش لب زدم که ساکت باشه, دستم رو به نشونهی اینکه دنبالم بیاد تکون دادم.
پرسید:"داری چیکار میکنی؟"
آروم گفتم:"یه چیزی رو به یاد آوردم."
با هیجان پرسید:"و اون چیز هست؟"
همونطور که رفتم نیشخند زدم و جا ظرفی رو باز کردم, یک قاشق بیرون کشیدم. دیدم که نایل وقتی دوتا قاشق برداشت نخودی خندید.
"قسم میخورم, این یکی از بهترین چیزاییه که ممکن بود به یاد بیاری." همینطور که طرف نشیمن-جایی که پسرا بودن- میرفتیم لبخند زد. لیام روی صندلی نشسته بود و پشتش به ما بود, زین سرش تو گوشیش بود, و لویی داشت ویدیو گیم بازی میکرد.
KAMU SEDANG MEMBACA
Falling Again ~|| LarryStylinson Persian Translate
Fiksi Penggemarوقتی هری توی بیمارستان به هوش میاد، همراه با چهار پسریه که هرگز توی زندگیش ندیده اشون. دکتر بهش میگه فراموشی گرفته، و یکی از پسر ها، لویی، به نظر میرسه نسبت به بقیه بیشتر تحت تاثیر این اتفاق قرار گرفته. و حالا اون ها باهم توی یک گروه ان؟ به آهستگی،...