با لبخندی روی صورتم از خواب بیدار شدم. میتونستم گرمای تابنده ای که از بدن لویی بود رو کنار خودم حس کنم. چرخیدم تا باهاش رو به رو شم, و اون هنوز خواب بود. لبخند زدم, و دستم رو از زیر پتو بیرون آوردم. لعنتی, یخ بندونه! میتونستم صداش بارون رو بشنوم, و حدس میزنم برق همچنان قطعه.در حالی که میلرزیدم محکم پتو رو دور خودمون پیچیدم, بدون توجه به اینکه هردومون همچنان لختیم لویی رو بغل کردم.
پرسید:"هز؟" البته که همچنان نیمه خواب آلود بود.
زمزمه کردم:"صبح بخیر بو." گردنش رو بوسیدم. با آرامش اهی کشید.
"فکر کردم همش یه رویای خوب بود." صورتش رو پایین و طرف مال من آورد.
"مم.." بین بوسمون اه کشیدم." گفتم:"خونه سرده."
"آره, حتما برق هنوز نیومده ها؟"
چشم هام رو براش چرخوندم. "شوخی نکن."
پرسید:"گرسنه ای؟" سر تکون دادم و همچنان بغلش کرده بودم.
"نمیخوام بلند شم! سرده!" ناله کردم.
"هز بیچاره." لویی آروم گفت:"پس اینجا تنها میمونی, چون من غذامو میخوام." در حالی که بلند میشد خندید و باکسرش رو پوشید. "شت! اینا یخبندونن!" داد زد.
"بهت گفته بودم." خندیدم و دستم رو دراز کردم و باکسر خودم رو از روی زمین برداشتم, قبل از اینکه بپوشمش چند دقیقه زیر پتو نگه اش داشتم تا گرم شه. از تخت بیرون پریدم و طرف اتاقم دویدم,قبل از اینکه طرف راهرو برم جامپر و چندتا بلوز همراه با جوراب برداشتم. از همین الان میتونستم صدای لویی رو از طبقه ی پایین بشنوم, پس به طرف طبقه ی پایین رفتم و توی آشپزخونه ملاقاتش کردم.
"کاملا فراموش کرده بودم این گاز داره." لویی در حالی که با شماره های روی اجاق گاز بازی میکرد گفت و شعله ی آبی ای ظاهر شد و اون کتری رو روش قرار داد. "حداقل الان یه چیز گرم برای نوشیدن داریم."
ساعت های بعد در حالی گذشت که هم دیگه رو بغل کرده بودیم, میبوسیدیم و فقط حرف میزدیم. کنار شومینه ی کوچیکی که توی نشیمن بود و هیچکدوممون قبلا متوجه اش نشده بودیم نشستیم.
لویی کیسه ای مارشملو پیدا کرد, پس حالا در حال کباب کردن مارشملو بودیم.
"اه!" وقتی مارشملوش آتیش گرفت جیغ زد. توی هوا چرخوندش, و در آخر طرف آتیش رفت. سعی کردم وقتی قیافه اش رو دیدم که به بقایای مارشملوش نگاه میکرد جلوی خنده ام رو بگیرم, که در حال سوختن روی کنده ی درخت بود.
گفتم:"بیا بو." مارشملوی بی نقص طلایی شده ی خودم رو جلوی صورتش گرفتم.
"یای!" همونطور که آروم میگرفتش لبخند زد, و بوش کرد. "بوی خیلی خوشمزه ای میده هز." اه کشید.
KAMU SEDANG MEMBACA
Falling Again ~|| LarryStylinson Persian Translate
Fiksi Penggemarوقتی هری توی بیمارستان به هوش میاد، همراه با چهار پسریه که هرگز توی زندگیش ندیده اشون. دکتر بهش میگه فراموشی گرفته، و یکی از پسر ها، لویی، به نظر میرسه نسبت به بقیه بیشتر تحت تاثیر این اتفاق قرار گرفته. و حالا اون ها باهم توی یک گروه ان؟ به آهستگی،...