روی تختم نشستم, به ساعت نگاه کردم. قسم میخورم , آروم تر پیش رفت, فقط میخوام این ماه بگذره. میخواستم قادر باشم لویی همیشه کنارم نباشه. به هوای تازه نیاز داشتم. بلند شدم, اطراف اتاقم میچرخیدم. احساس ترس میکردم. نمیتونستم نفس بکشم, پس طرف طبقهی پایین رفتم تا یک لیوان آب بخورم.
همونطور که آبم رو میخوردم میتونستم صدای بقیهی پسر ها رو از توی نشیمن بشنوم. فردا, رسما دو هفته تا مصاحبمون میموند. به کابینت که کلی غذا روش بود نگاه کردم. لیوانم رو پایین گذاشتم, به کارم ادامه دادم, وقتی از کنار کابین پر از مشروبات الکلی میگذشتم نخودی خندیدم, به این فکر کردم که حالا دیگه از نظر قانونی مجاز به نوشیدن الکل هستم.
کابینت رو بستم, و دوباره لیوانم رو برداشتم.
میتونستم بگم لویی با پسر ها نیست و وقتی صدای جیغی رو از اتاقش شنیدم فکر کردم داره چیکار میکنه, و کل خونه ساکت شد. لیوانم رو پایین گذاشتم و طرف نشیمن- جایی که همه ی پسر ها فلج شده نشسته بودن- دویدم.
"این چی بو-" شروع به حرف زدن کردم ولی اون دوباره جیغ کشید, پس طرف پله ها دوویدم, در رو باز کردم. "لویی؟"
"کمک!" شنیدم از جایی که ایستاده بود جیغ کشید, روی میزش طرف دیگهی اتاق ایستاده بود.
پرسیدم:"لویی؟ مشکل چیه؟" طرفش رفتم.
فریاد زد:"عنکبوت!" به زمین اشاره کرد. به پایین نگاه کردم و عنکبوت بزرگ سیاه رو دیدم که به طرفش میخزید.
جیغ زدم. :"اه!" روی میز, کنارش پریدم.
"لویی؟ هری؟" شنیدم لیام داد زد, با دو وارد اتاق شد.
ثابت ایستاد, با بهت زدگی و گیج به هردوی ما که روی میز بودیم نگاه کرد.
من و لویی همزمان باهم جیغ کشیدیم:"عنکبوت!" به زمین اشاره کردیم. صدایی لویی جوری بود که انگار هر لحظه ممکنه بزنه زیر گریه, ولی جرعت نداشتم دستم رو دور بدنش بپیچم.
"اه, خدایا." لیام اه کشید, همونطور که دستمالی برمیداشت سرش رو تکون داد و طرفمون اومد, عنکبوت رو له کرد. "بهتر شد؟" به بالا نگاه کرد, تای ابروش رو بالا انداخت.
سر تکون دادم, و از گوشهی چشمم دیدم که لویی هم همین کار رو کرد. هر دومون از روی میز پایین پریدیم و من نخودی خندیدم.
"چه ترسوهای بی عرضه ای هستیم." خندیدم, انگشت هام رو میون فرفری هام فرو کردم و تکونشون دادم.
"خفه شو. یه عنکبوت بزرگ بود." لویی به طرز گوگولی ای لب هاش رو بیرون داد.
"گفتم هستیم, نگفتم؟" خندیدم, از اتاقش بیرون اومدم و طرف اتاق خودم رفتم. دنبالم اومد, روی تختم نشست.
"شاید گفتی, شایدم نگفتی." شونه هاش رو بالا انداخت, نیشخندی روی لب هاش خودنمایی میکرد.
"خب, گفتم که این حرفو زدم, و حق با منه." گفتم و سخت در تلاش بودم کششی که میونمون در حال شکل گیری بود رو نادیده بگیرم.
بعد از دقیقه ای پرسید:"هری؟"
"هوم؟"
"هیچی. بهش فکر نکن."
"خیلی خب." همونطور که شونه هام رو بالا انداختم گفتم. "بیا بریم شام درست کنیم. گرسنمه." از اتاقم بیرون رفتم, فضای کوچیک بین خودمون رو دوست نداشتم.
"صبرکن!" دنبالم از اتاقم بیرون اومد, تقریبا باهام برخورد کرد.
"نه, تو زود باش." به سرعت از پله ها پایین رفتم.
تقریبا به زین برخورد کردم, ولی از کنارش پریدم, وقتی زین و لویی بهم دیگه برخورد کردن خندیدم.
"من بردم!" خوشحالی کردم, به آشپزخونه رسیدم.
لویی به سادگی گف:"نه. من بردم." در یخچال رو باز کرد. "حالا, شام چی درست کنیم.."
نایل د رحالی که وارد آشپزخونه میشد گفت:"بیاید پیتزا درست کنیم.!"
"آره!" لبخند زدم.
لیام پرسید:"صبر کنید, یخ زده یا اینکه خودمون همشو درست کنیم؟"
"البته که همشو خودمون درست کنیم." لبخند زدم, گونه ی لیام رو نشگون گرفتم.
زین پرسید:"مطمئنی ایده ی خوبیه؟"
گفتم:"آره. حالا بیا بریم." کاسه ای برداشتم.
"آره!" نایل مشتش رو توی هوا برد و باعث شد هممون بخندیم.
**
پیتزا عالی از آب در اومد و همه اش رو خوردیم. خب, هرکدوممون یک تیکه خوردیم و نایل بقیه اش رو خورد, ولی در هرصورت, هر هشت تیکه اش خورده شد.
"بیاین یه فیلم ببینیم." پیشنهاد دادم, طرف دی وی دی هایی که داشتیم رفتم و مشغول گشتن بینشون شدن, خیلی هاشون رو از زمانی که به اینجا اومده بودیم تماشا کرده بودیم.
"چطوره...توایلایت ببینیم؟" لویی پرسید.
"خوبه." لیام خندید. "هری؟"
گفتم:"البته." دی وی دی رو برداشتم و توی دستگاه قرارش دادم.
**
وقتی فیلم تمام شد, هممون به تخت هامون رفتیم. بخاطر اینکه از لویی دوری میکردم احساس عجیب و غریبی داشتم. آخرین چیزی که قبل از به خواب رفتن بهش فکر میکردم این واقعیت بود که همچنان هیچ چیز بیشتری از لویی به یاد نیاوردم...
***
بیدار شدن توی صبح با صدای ایفون
اونم تنها روزی که صبح کلاس نداری
اگر عذاب الهی نیست چیه؟🤦🏼♀️
KAMU SEDANG MEMBACA
Falling Again ~|| LarryStylinson Persian Translate
Fiksi Penggemarوقتی هری توی بیمارستان به هوش میاد، همراه با چهار پسریه که هرگز توی زندگیش ندیده اشون. دکتر بهش میگه فراموشی گرفته، و یکی از پسر ها، لویی، به نظر میرسه نسبت به بقیه بیشتر تحت تاثیر این اتفاق قرار گرفته. و حالا اون ها باهم توی یک گروه ان؟ به آهستگی،...