همونطور که لویی دوش رو میبست گفتم:"قراره ضایع باشه.""نمیدونم." لویی در حالی که حوله رو بهم میداد و مال خودش رو برمیداشت گفت:"میتونیم برای اونا قضیه رو ضایع کنیم؟"
پرسیدم:"و چطور باید این کارو بکنیم؟" حوله رو دور کمرم پیچیدم.
"خب، میتونیم فقط بریم طبقهی پایین و جلوی اونا مشغول بوسیدن و بغل کردن همدیگه بشیم." لبخند زد.
"جوری که فکر میکنی رو دوست دارم تاملینسون."
خندید. "درسته؟"
هردمون از حمام خارج شدیم و طرف اتاق هامون رفتیم تا لباس بپوشیم. من جین مشکی و پیرهن یقه هفت سفیدم رو پوشیدم. همزمان با لویی در اتاقم رو باز کردم،کسی که به اندازه ای توی شلوار قرمز و لباس راه راه سفید و آبیش سکسی به نظر میرسید.
"خب، ما جذاب به نظر نمیایم؟" به قسمتی از سینه ام که پیرهنم تنگ تر بود و عظلاتم کمی معلوم بود لبخند زد. "آماده ای که کاری کنیم حسابی حس ضایعه ای داشته باشن؟"
گفتم:"بزن بریم." چرخیدم تا بهش کمک کنم روی کمرم بپره. دست هاش رو دور گردنم حلقه کرد و آروم گونه ام رو بوسید.
وقت لب هاش رو به گردنم چسبوند لرزشی رو توی کمرم حس کردم، گردنم رو گاز گرفت و لاوبایتی به جا گذاشت.
"بس کن." نخودی خندیدم. "الان میفتم،" من گفتم و اون همونطور که به طبقهی پایین میرفتیم گردنم رو میبوسید و گاه و بیگاه لالهی گوشم رو میبوسید.
"هی-" لیام با نیشخندی شروع به حرف زدن کرد، ولی به محض اینکه لویی رو روی شونه ام دید که لب هاش روی گردنم قرار داشت و علامت های قرمز روی گردنم رو دید، صورتش از خجالت سرخ شد. "بچها.."
"صبح بخیر." لبخند زدم و گذاشتم لویی از روی کمرم پایین بپره. میتونم بگم از همین الان یکم ناراحتشون کرده بودیم و باید جلوی خنده ام رو میگرفتم.
"پس، شماها صدای حرف زدنمونو شنیدید؟" لویی پرسید. همشون کمی سر تکون دادن. "خب خوبه، چون، نمیدونم این قسمتو شنیدید یا من، ولی همونطور که هری گفت- ما یک ماه از دست رفته داریم که باید جبرانشون کنیم."
و با گفتن این حرف، به طرف من اومد، به کانتر چشبوندم و شروع به بوسیدنم کرد. به صورت اتوماتیک، حس کردم دست هام دور کمرش خزیدن، همونطور که دست هاش دور گردنم حلقه میشد نزدیک تر کشیدمش. زبون هامون تازه باهم برخورد کرده بود که یک نفر توی اتاق گلوش رو صاف کرد.
لویی پرسید:"بله؟" در حالی که چشم هامون بسته بود خودش رو عقب کشید. میتونم بگم به اندازهی من خنده اش رو نگه داشته بود.
"خب...ام.." لیام سرفه کرد، و ما چرخیدیم و صورت کمی سرخ شده ی هر سه پسر رو دیدیم.
طرف لویی برگشتم، همونطور که خندهی ساکتم شروع به لرزوندن بدنم کرد پیشونیم رو به مال اون چسبوندم. لبم رو گاز میگیرم، و میتونم بگم لویی هم داشت میخندید، دست هامون همچنان دور هم دیگه پیچیده شده بود.
KAMU SEDANG MEMBACA
Falling Again ~|| LarryStylinson Persian Translate
Fiksi Penggemarوقتی هری توی بیمارستان به هوش میاد، همراه با چهار پسریه که هرگز توی زندگیش ندیده اشون. دکتر بهش میگه فراموشی گرفته، و یکی از پسر ها، لویی، به نظر میرسه نسبت به بقیه بیشتر تحت تاثیر این اتفاق قرار گرفته. و حالا اون ها باهم توی یک گروه ان؟ به آهستگی،...