اینجا بودن عجیبه. پسر ها سعی میکردن کاری کنن از بودن توی محیط جدید احساس شادی و راحتی بکنم ولی به نظرم بودن کنار گروهی از افراد که به یاد نمیارمشون عجیب بود.هر از گاهی, مچ لویی که بهم خیره شده بود رو میگرفتم. هنوز روز اولِ اینجا بودنمه, توی این آپارتمان و من توش زندگی میکردم. عکس خودمون رو توی اتاقم گذاشته بودم.
هممون شام خوردیم, و نایل بیشتر از چیزی که برای یک پسر کوچولو تصور میکردم خورد- گرچه ظاهرا انگار من کوچیک ترینم. هنوز از گفتن اینکه چطور گروه شدیم طفره میرن. همشون فقط میگن:" عمو سای بهت میگه."
چون من باید بدونم عمو سای کیه؟
همونطور که هممون نشسته بودیم و رادیو رو روشن کردیم آه کشیدم. لیام, نایل و زین خیلی زود رفتن, من و لویی رو تنها گذاشتن.
خب...ضایعست. اون سر گوشیشه, با خشم انگشت هاش رو به صفحه گوشی میکوبید و تایپ میکرد.
پرسیدم:" مشکل چیه؟" به ابروهای خم شدهاش نگاه کردم.
" ام...هیچی, فقط.." گوشیش زنگ خورد." هی, لاتی, الان وقتش نیست...خب, نه ولی-"
از اتاق خارج شد, تنهام گذاشت.
لاتی؟ آه کشیدم. چرا از اینکه با یک دختر حرف میزنه ناراحت شدم؟ من احمقم." خب, پس براشون یه چیز سرهمی درست کن!" همونطور که وارد اتاق میشد صداش رو شنیدم. "نه. اهمیتی نمیدم- چون اونا هفت سالشونه! آره, میدونم... ولی تو مراقبشونی...مسئولیت من نیست.. نه, نمیتونم بیام بهت کمک کنم. میدونم اختلاف ساعتی زیادی بین دنکستر و لندن نداریم, ولی هنوزم باید رانندگی کنم..خیلی خب, مامان کی میرسه خونه؟"
پرسشگرانه بهش نگاه کردم, فقط آه کشید و بهم لبخند زد.
"خب, فیز کجاست؟ مامان الان خونست؟ خوبه, گوشی رو بده بهش..آره, دوست دارم, خدافظ. بذار با مامان صحبت کنم...سلام, مامان...ام, آره..خب, نه! امیدوارم...هوممم, منم دوست دارم, و برای دوقلوها یه چیزی درست کن, لاتی داشت احمق بازی در میورد..آره, دوست دارم, خدافظ."
گوشی رو قطع کرد.
" خوبی؟"
غرغر کرد:" تو خوش شانسی که فقط یه خواهر بزرگتر داری نه چهارتا کوچیکتر."
پرسیدم:" چرا داشتی در مورد دنکستر صحبت میکردی؟"
" اهلِ اونجام."
"اهلِ لندن نیستی؟"
"نه. هیچکدوممون نیستیم." لبخند زد, چشم هاش بسته شدن.
پرسیدم:"واقعا؟ لیام و زین اهل کجان؟"
میدونستم نایل قطعا اهلِ ایرلنده.
لویی گفت:"زین اهلِ بردفورده و لی برای ولورهمپتونه." دقیقا رو به روش نشسته بودم, به شدت میخواستم برم کنارش بشینم." میدونی فرفری, مودبانه نیست که زل بزنی." نیشخند زد.
VOCÊ ESTÁ LENDO
Falling Again ~|| LarryStylinson Persian Translate
Fanficوقتی هری توی بیمارستان به هوش میاد، همراه با چهار پسریه که هرگز توی زندگیش ندیده اشون. دکتر بهش میگه فراموشی گرفته، و یکی از پسر ها، لویی، به نظر میرسه نسبت به بقیه بیشتر تحت تاثیر این اتفاق قرار گرفته. و حالا اون ها باهم توی یک گروه ان؟ به آهستگی،...