چند روز دیگه گذشت, و بذارید بهتون بگم, لویی دوباره از اتاقش بیرون اومد. و همیشه همراه زینه. من حتی بیشتر از قبل از هر دوشون دوری میکنم, حس حسادتی رو که هر بار با دیدنشون توی دلم شروع به سوختن میکرد رو دوست نداشتم.دقیقا ده روز تا مصاحبه وقت داشتیم, و هیچکس از منیجمنت باهامون تماسی برقرار نکرده بود. فقط میخواستم از تمام این چیز ها دور شم. از نایل و لیام که وقتی لویی نبود باهم دیگه خیلی کیوت رفتار میکردن (نمیفهمم چرا), و بعد لویی و زین باهم دیگه. ذهنم طرف بخش کوچیکی از مکالمشون رفت که چند روز پیش شنیده بودم...
**
بعد از اینکه نایل و لیام رو پیچوندم -که روی مبل هم دیگه رو بغل کرده بودن و در حال بوسیدن بودن و به فیلم توجهی نمیکردن- , توی سکوت طرف اتاقم رفتم. میخواستم در اتاقم رو باز کنم که صدای زین و لویی رو شنیدم..زن پرسید:"لیام چی میدونه؟"
لویی گفت:"ام...بهش گفتم که فقط ناراحتم, و مدتی طول میکشه, ولی حالا..." انتهای جمله اش اه کشید.
زین با ناراحتی شروع به حرف زدن کرد:"لو.."
"آره, پس.." شنیدم که لویی وقتی صداش لرزید مکث کرد. "کاملا مطمئنم که این به قضایا پایان میده."
صدای قدم هایی که از پله بالا میومدن رو شنیدم, پس سریع توی اتاقم پریدم و لیام رو دیدم که طرف دستشویی میرفت.
**
ناله کردم. میخواستم بدونم چی به هرچیزی که بود پایان داده, اگر مفهومی داشته باشه. همچنین میخواستم بدونم چرا زین و لویی ناگهانی اینقدر بهم نزدیک شدن. مگه قرار نبود من دوست صمیمیش باشم؟ ولی نه, من باید هرچیز لعنتی ای رو در موردش فراموش میکردم, و بعد شروع به دیدن رویاهای نامناسب درباره اش میکردم, و نه هیچ خاطره ی واقعی ای.
اگر نظر من رو بخواید, زندگیم کاملا داغونه.
بلوز جک ویلم و ژاکتی تنم کردم و طرف طبقه ی پایین رفتم. فکر نمیکنم بارون اصلا متوقف شه. هرگز. و حس میکردم که...دیگه حتی نمیدونم چه حسی میکردم. به چهار تا پسری که توی اتاق باهام بودن نگاه کردم.
نایل و لیام کنار هم نشسته بودن و فقط دست های هم دیگه رو گرفته بودن نه چیز بیشتری. چرا یکهویی اینقدر دور و بر لویی سانسور شده رفتار میکردن؟ و لویی..روی مبل کنار زین نشسته, و همونطور که زین بین کانال ها میچرخه با شست هاش بازی میکنه.
لویی کمی...مریض به نظر میاد؟ نمیدونم حتی این کلمه ی درستیه یا نه. پوستش, خیلی درخشان نیست, و موهاش روی صورتش ریختن, و چشم های آبی زیباش خالیه. این اون لویی نیست که وقتی به کلبه اومدیم بود. حتی لویی ای نیست که من توی اون مدت کم عاشقش شدم.
نه, این یه لویی جدیده. یه لویی ای که هنوز دوستش دارم؛ ولی میدونم هرگز من رو دوست نخواهد داشت, نه دیگه حتی به عنوان یک دوست. نه حالا که دیگه بوسیدمش.
به محض اینکه درباره اش فکر میکنم, حس میکنم که صورتم داغ میشه, آرزو میکنم که کاش اون لحظات کم رو دوباره زندگی میکردم. چشم هام رو میبندم. شاید اگر برم بخوابم, شاید یه رویای دیگه ببینم...
نه. نباید احساساتم رو ترغیب کنم. اون احساسات فقط چیزی که بین لویی و من وجود داره رو بدتر میکنه.
شنیدم که لویی از گوشه ی اتاق پرسید:"هری خوبی؟"
زمزمه کردم:"ممم." در حالی که واقعا احساس مریضی میکردم چشم هام رو بسته نگه داسته بودم.
"مطمئنی؟" صدایی از کنارم پرسید و باعث شد بپرم. سرم رو بلند کردم و چشم های آبی درخشان لویی رو دیدم که با نگرانی به من خیره شده بودن. "افتضاح به نظر میای."
"خب, عجب, ممنونم." زمزمه کردم. چشم هام رو دوباره بستم و دست هام رو جلوی سینه ام بهم حلقه کردم.
پرسید:"آخرین باری که درست حسابی خوابیدی کی بود؟" احتمالا درباره ی حلقه های بزرگ زیر چشمم صحبت میکرد.
"نمیدونم." شونه هام رو بالا انداختم, گرچه میدونستم. آخرین باری که خوب خوابیدم احتمالا قبل از شبی بود که بوسیدمش. بعد از اون هر شب با رویای اون اذیت شدم.
انگار اخیرا هرکاری میکنم دروغ گفتن بهشه. گرچه میدونم که همشون دارن دربارهی ...چیزی بهم دروغ میگن. یک راز.
گفت:"واقعا باید سعی کنی یکم بخوابی." همچنان بهم نزدیک بود.
پرسیدم:"به نظر میرسه سعی دارم چیکار کنم؟" یکم زیادی با سردی پرسیدم.
با ناراحتی زمزمه کرد:"ببخشید که سعی کردم بهت کمک کنم." و شنیدم که از پله ها بالا رفت.
وقتی چشم هام رو باز کردم و دیدم که زین دنبال لویی رفت گفت:"من میرم...آره."
فاکر لعنتی. از لویی درو بمون.
"حق با لوییه هری." نایل گفت. و من به طرف دیگه نگاه کردم تا چشم های پسر کوچولوی ایرلندی رو ببینم. "جوری به نظر میرسی انگار به یکمی خواب نیاز داری."
"خیلی خب." یکهویی گفتم, بلند شدم و قدم زنان از پله ها بالا رفتم.
"زمان زیادی باقی نمونده.." شنیدم لویی گفت, و از صداش میتونستم بگم که داره گریه میکنه.
"لو, آروم باش. همه چی درست میشه." زین با تن صدای آروم کننده ای گفت.
"زین, اگر نشه چی؟" لویی هق هق کرد و بعد شنیدم چیزی که خیلی شبیه به جمله ی "هرگز من رو به یاد نمیاره. " رو زمزمه کرد.
صبر کن. اون ها داشتن در مورد من صحبت میکردن؟ من دلیل اینم که لویی داره گریه میکنه؟ چرا من باید دلیلش باشم؟ اه, درسته.. دوست صمیمی.
داح.
به اتاقم رفتم و به تقویم روی دیوارم نگاه کردم. روزهایی که باقی مونده تا از اینجا بریم دارن خیلی دیر میگذرن...
***
میدونید چیشد؟
من گفتم شب آپ میکنم ولی اینقدر درگیر شدم یادم رفت:|
حافظهم:🐠
خلاصه اینکه شب بخیر و این حرفا-
YOU ARE READING
Falling Again ~|| LarryStylinson Persian Translate
Fanfictionوقتی هری توی بیمارستان به هوش میاد، همراه با چهار پسریه که هرگز توی زندگیش ندیده اشون. دکتر بهش میگه فراموشی گرفته، و یکی از پسر ها، لویی، به نظر میرسه نسبت به بقیه بیشتر تحت تاثیر این اتفاق قرار گرفته. و حالا اون ها باهم توی یک گروه ان؟ به آهستگی،...