این خوبه. در حالی که تلویزیون تماشا میکنیم لویی کنارم نشسته. عینکش همونطور که چرت میزنه روی صورتشه, و داشتم در برابر این اصرار که طرف خودم بکشمش و بذارم در حالی به خواب بره که دست هام دورشه و سرش روی سینه امه, مقاومت میکردم.اه عمیقی کشیدم و دیدم که اون پرید.
پرسیدم:"خسته ای؟" میدونستم که چشم های خودم کم کم دارن بسته میشن با اینکه ساعت حتی به سختی یازده صبح بود.
"نه به اندازه ی تو." لبخند زد, سرش رو به عقب تکیه داد.
"واقعا؟ چون من تونستم در حین تماشای این فیلم متمرکز بمونم."
"یه فیلم خسته کنندست."
"هری پاتره!" داد زدم, دستم رو جلوی تلویزیون تکون دادم. دستم رو طرف بدنم برگردوندم.
لویی پرسید:"حالت خوبه؟"
گفتم:"آره, فقط یکم سر درد دارم." درد ناگهانی زننده ای رو حس کردم.
بلند شدم و برای برداشتن مسکن رفتم, لیوانم رو با آب پر کردم و دوتا قرص رو قورت دادم.
گفتم:"میرم یکم هوای تازه بخورم." از روی میز کنار در عینک ریبنم رو برداشتم و بیرون رفتم.
به آسمون نگاه کردم, و فکر کنم با وجود اون فاصله, تونستم ابرهای خیلی ترسناک طوفانی ای رو ببینم. نمیدونستم که دارن از اینجا میرن, یا برگشتن. مسیری رو پیدا کردم و کمی در طول همون مسیر رفتم, ولی حواسم بود که همچنان خونه رو ببینم.
خدایا, ولی لویی خیلی نزدیک بود. اه کشیدم, گرچه وقتی بهش فکر میکردم نفس هام لرزون میشد. روی زمین نم دار نشستم و به درخت تکیه دادم, و به اتفاقات چند وقت گذشته فکر کردم.
من توی اتاق بیمارستان از خواب بیدار شدم با چهارتا پسری که نمیشناختم. فهمیدم که توی یک بوی بند معروفیم. به این کلبه فرستاده شدیم. همه پسر ها رو به جز یکیشون به خاطر میارم. به راحتی, عاشق همون یکی شدم که هیچی ازش به یاد نمیارم.
قسم میخورم, این داستان باید توی یه سریال آبکی یا کتابی چیزی باشه.
"هری؟" شنیدم لویی صدام زد, و از افکارم بیرون اومدم. چه مدت اینجا بودم؟ "هری!" لویی کمی ناآروم تر از قبل داد زد.
در جواب داد زدم:"دارم میام." بلند شدم و گِل رو از روی خودم تکوندم. به اطراف نگاه کردم, متوجه شدم که خورشید از آسمون ناپدید شده, و هوا سرد بود.
آهسته طرف کابین دوویدم, حس آرامش عجیبی توی بدنم جریان پیدا کرد.
"خداروشکر." لویی اه کشید.
پرسیدم:"چی؟" آهسته از کنارش گذشتم تا وارد کابین شم.
"فکر کردم گم شدی, تقریبا یه چیزی حدود پنج ساعت شده بود."
با دهن باز پرسیدم:"واقعا؟" چرخیدم و دیدم ساعت از چهار گذشته. "واو."
همونطور که دنبالش وارد آشپزخونه میشدم -جایی که کتری چایی در حال جوشیدن بود- پرسید:"درهرصورت اون بیرون چیکار میکردی؟"
"فقط فکر میکردم." شونه هام رو بالا انداختم, دستی میون فرفری هام کشیدم.
"اه, چای میخوای؟" پرسید. سر تکون دادم و اون دوتا ماگ پایین آورد. دیدم که برای پایین آوردن ماگ دوم تلاش میکنه ولی برای کمک کردن بهش بلند نشدم. بالاخره ماگ ها رو گرفت, و با هوف کوچیکی روی کانتر گذاشتشون. همونطور که سرم پایین بود و با بیکاری با انگشت هام بازی میکردم از اینکه چقدر بامزه است به کانتر لبخند زدم.
همونطور که چای ها رو میریخت, صدای بیپ بلندی رو از نشیمن شنیدم. به حالت سردرگم لویی نگاه کردم. طرف نشیمن رفتم و در طول مسیر خشکم زد.
Louis pov
"هری؟" از در پشتی داد کشیدم. کجا میتونست باشه؟ ساعت ها بود که رفته! "هری!" دوباره صداش زدم. امیدوار بودم صدام خش دار نشه.
"دارم میام." شنیدم که جواب داد, و زمانی که دیدم از جنگل برمیگرده اه کشیدم. همچنین متوجه شدم که میلرزه.
زمزمه کردم:"خداروشکر."
پرسید:"چی؟" آهسته از کنارم گذشت تا داخل بره.
"فکر کردم گم شدی." دنبالش داخل رفتم. "برای تقریبا پنج ساعت بیرون بودی."
"واقعا؟" پرسید و چرخید تا به ساعت نگاه کنه و ابروهاش بالا رفته بودن. "واو."
همونطور که طرف آشپزخونه میرفتیم پرسیدم:"در هرصورت اون بیرون چیکار میکردی؟"
"فقط..فکر میکردم." شونه هاش رو بالا انداخت.
گفتم:"اه, چای میخوای؟" سر تکون داد و من طرف کابینت برگشتم, اولین ماگ رو به طراحتی برداشتم, ولی برداشتن دومی.. تقریبا توقع داشتم هری برای کمک بهم بیاد, شاید برای اینکه یکمی ازش کوتاه ترم مسخره ام کنه. ولی سرجاش موند, بهم یادآوری کرد که این هری من نیست.
بهم یادآوری کرد که به زودی شانس ازدواج کردنم با این پسر از بین میره. زندگیم, همه چیزم, اگر به یادم نیازه از بین میره.
داشتم ماگ هایی که بالاخره پایین آورده بودم رو با چای پر میکردم که صدای بیپ بلندی رو از نشیمن شنیدم. هری به من نگاه کرد, ابروهاش کمی خم شده بود.
بلند شد و آروم طرف نشیمن رفت, و من با فاصله کمی پشتش بودم. بعد ناگهانی ایستاد, باعث شد به کمر سفت- ولی بی نقصش برخورد کنم.
پرسیدم:"هری؟" ولی اون توی حال خودش نبود.
کنارش قدم گذاشتم تا ببینم چی باعث خشک شدنش شده و نفس نفس زدم. پیام هشدار طوفان برای منطقه ی ما روی صفحه تلویزیون در حال چشمک زدن بود. به همه میگفت که توی خونه هاشون بمونن. و لیام, نایل و زین هنوز توی ساحل بودن.
***
ول ول ول- احتمالا امشب تا چپتر سی آپ شه سووووو:))))
VOUS LISEZ
Falling Again ~|| LarryStylinson Persian Translate
Fanfictionوقتی هری توی بیمارستان به هوش میاد، همراه با چهار پسریه که هرگز توی زندگیش ندیده اشون. دکتر بهش میگه فراموشی گرفته، و یکی از پسر ها، لویی، به نظر میرسه نسبت به بقیه بیشتر تحت تاثیر این اتفاق قرار گرفته. و حالا اون ها باهم توی یک گروه ان؟ به آهستگی،...