19.Idiot

609 152 12
                                    



‏Louis pov

صدای چیزی رو از توی...آشپزخونه شنیدم؟ اه. کابینت بسته شد, و صدای قدم زدن رو روی پله ها شنیدم. بلند شدم و ماهیچه هام رو کش و قوس دادم, تلویزیون رو, رو به روی خودم دیدم, احتمالا موقع تماشای تلویزیون خوابم برده. ایستادم. اه.

کدوم احمقی گذاشته بود روی مبل بخوابم؟ آروم طرف تلویزیون رفتم و خاموشش کردم. وارد آشپزخونه شدم, کابینت رو باز کردم و لیوانی برداشتم. با آبمیوه پرش کردم و متوجه شدم که در کابینت هنوز بازه. دستم رو دراز کردم و بهش ضربه زدم, با صدای بلندی بسته شد, کمی از چیزی که فکرش رو می کردم بلندتر بسته شد.

زمزمه کردم:"ووپس." چرخیدم و به اتاق دیگه رفتم و از پنجره به بارون مداوم نگاه کردم. حق با نایل بود, منیجمنت قوی تر از چیزی بود که تصور می‌کردیم-

صدای دری رو از طبقه ی بالا شنیدم, و بعد صدای قدم ها از افکارم بیرون کشیدم. قبل از اینکه طرف آشپزخونه برم دقیقه ای صبر کردم. وقتی هری رو دیدم که با ماهیچه های بی نظیر کمرش, پشت به من ایستاده بود, لبم رو گاز گرفتم و نفسم رو حبس کردم.

عمیق نفس کشیدم.

"هی هری." وقتی وارد آشپزخونه شدم لبخند زدم, سعی داشتم مثل این اواخر عادی به نظر بیام. عجیب و غریب بهم نگاه پس به حرف زدن ادامه دادم. "این وقت شب داری چیکار میکنی؟"

قبل از اینکه طرف یخچال برگردم تا آب میوه بردارم, لیوانم رو روی کانتر گذاشتم. تقریبا به زور به یخچال میرسیدم وقتی که ناگهان دوتا دست چرخوندم.

"ه-" شروع به حرف زدن کردم ولی وقتی یکهویی لب هاش رو به مال من چسبوند ساکت شدم. کمرم به یخچال سرد خورد ولی توجهی نکردم. لب های هری روی لب های من حرکت کرد, و من بدون ثانیه ای فکر کردن لب هام رو حرکت دادم, به احساس آشنای لب هاش روی مال خودم عادت کرده بودم.

دستش محکم دور گردنم پیچیده شده بود در حالی که دست دیگه اش دور کمرم بود. حس کردم همونطور که دست هام رو روی قفسه سینه ی بی نقصش میکشم انگشت هاش توی موهام فرو میرن.

لب هاش از لب هام جدا شدن و روی گردنم قرار گرفتن, دندون هاش رو توی گردنم فرو کرد. حس کردم قلبم توی قفسه ی سینه ام پشت سر هم میتپه.

"ه-هری" شروع به حرف زدن کردم, ناله ای از لب هام بیرون رفت وقتی که دندون هاش نقطه ای از پوستم که همیشه میدونست بهش حساسم رو گاز گرفتن...

به یاد میاره؟

نفس عمیقی کشیدم, متوجه شدم که نفسم رو حبس کرده بودم, تا اینکه بوی ودکا رو حس کردم.

اه خدایا. نه..

عقب هلش دادم, از هر سلولی توی بدنم که فریاد میزد اجازه بدم کارش رو ادامه بده استفاده کردم. ولی نه..

Falling Again ~|| LarryStylinson Persian Translate Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang