هرى با ديدن زين كه چشماش قرمز شده بود جيغ بلندى كشيد.
"خداى من! چه بلايى سرت اومده؟ ليام كجاست؟!"
"تموم شد..." زين گفت و سعى كرد بيشتر از اون گريه نكنه.
"چى تموم شد زين؟" هرى با گيجى پرسيد.
"همه چى. من ديگه با ليام كارى ندارم."
"منظورت چيه زين؟ تعريف كن برام."
زين خودشو تو بغل هرى انداخت و به گريه كردن ادامه داد. حس ميكرد خيلى خستهست. تمام وجودش درد ميكرد.
"ميشه...اينجا بمونم؟ دلم نميخواد تنها باشم."
"معلومه كه ميشه. برو تو يكى از اتاقا رو تخت دراز بكش و به هيچى فكر نكن. من برات يچى ميارم بخورى، بهش فكر نكن باشه؟ حالت بهتر ميشه."
لويى به اون دوتا نگاه كرد و حرفى نزد، نميدونست چى بگه. ليام واقعا به اين پسر آسيب زده بود. چه اتفاقى بين اون دوتا داشت ميفتاد؟
آروم نزديك هرى رفت.
"اين چشه؟ واقعى تموم كردن؟"
"نميدونم لويى، امروز معلوم بود يچيزى درست نيست. قسم ميخورم اون پين رو با دستاى خودم ميكشم. از اولم اشتباه بود باهم بودنشون. اون عوضى از خودراضى..."
"نگران نباش عزيزم، خوب ميشه. فقط صبر كن تا يكم بهتر شه بعد ازش بپرس چيشده."
"توعم ازين حرفا بلدى؟ فكر ميكردم فقط تو يه چيز خوبى..."
لويى به هرى نزديك تر شد.
"هوم؟ پس چرا بهم نميگى تو چى خوبم؟"
"الان نه... بعدا بهت ميگم، فعلا يكى بيشتر نياز به مراقبت داره..."
لويى با نااميدى عقب رفت و هرى رو نگاه كرد كه داشت براى زين غذا ميبرد، ليام پين زندگى اونارم داشت بهم ميريخت.
هرى بعد از اينكه براى زين غذا برد كنارش نشست و با نگرانى نگاهش كرد.
"برام تعريف كن زين، ميدونى كه اگه حرف بزنى حالت بهتر ميشه."
"اون...اون ديوونه روانى... ديگه نميخوام ببينمش هرى...خواهش ميكنم..."
"من نميذارم دستش بهت برسه، اصلا بيا ما بريم ماه بعد. براى چى اينجا بمونى؟ توعم بيا پيش ما. لازم نيست تنها باشى زين ما پيشت ميمونيم"
YOU ARE READING
Forgive me sunshine [Completed]
Fanfiction"-مطمعنى كه پشيمون نميشى اگه همه چيز و فراموش كنى؟ +وقتى آسمون پر ابر ميشه روشنايى نميتونه مسيرش و پيدا كنه ليام..." ليام پين سرگرد بيست و شش ساله اداره اگاهي و زين مالك يكى از بهترين معمارهاى لندن،سرنوشت اونها رو تا مرز جنون ميبره و در نهايت لذت بر...