"زين..."
زين دست بچهرو محکمتر نگه داشت و سعی کرد به هیچی جز اون بچهای که کنارش بود فکر نکنه، الان هيچى مهم نبود.
"باید حرف بزنیم." زین با جدیت گفت.
لیام به اون موجود مزاحم نگاهی انداخت و گفت "این... با تو...؟" زین گفت "منظورت لایراست؟ گفتم حرف میزنیم. میتونیم بیایم تو؟" لیام کنار رفت و گذاشت اون دوتا وارد شن، هنوز نميتونست باور كنه.
زین جلوتر نشست رو زانوش تا به لایرا برسه، تو گوشش گفت "الان برو تو اتاق تا من با بابات حرف بزنم باشه؟ تا نگفتمم نیا بیرون." لایرا سرشو تکون داد و به سمت اتاق دووید.
"زین....من..." لیام گیج خواست توضیح بده.
"هیچی نگو لیام، فقط من میخوام حرف بزنم. این اصلا درباره خودمون نیست. نه چون بچهتوعه، بچه هرکس دیگهای هم که بود اینکارو میکردم. پس فکر نکن اینکه الان دارم باهات حرف میزنم هیچ ربطی به تو داره. اون تنها بیرون نشسته بود، تنها لیام میفهمی؟ اون یه دختربچهست. خودت پلیسی، نمیدونی چه بلایی سر دختربچههای تنها تو کوچهها میاد؟ اگه اتفاقی براش مسفتاد میتونستی خودتو ببخشی؟ من نه میدونم از کجا اومده نه میدونم چه حسی به اون داری. حق نداری بچتو اینطوری ول کنی. بهش گفتی تنهایی برگرده و خودت خوابیدی؟ چطوری تونستی اینکارو بکنی لیام؟ چطوری میتونی ناراحتش کنی. میدونی چقدر ناراحته؟ اون چه گناهی کرده؟ اون من نیستم، که هرکاری خواستی باهاش بکنی و بتونه از پس خودش بربیاد. بهم گفت تاحالا اسمشم صدا نکردی. تو دیگه چطور آدمی هستی؟ کی با بچش همچینکاری میکنه؟ ازم خواست برش گردونم پیش مامانش. اگه جای من هرکس دیگهای اینو میشنید ممکن بود هزار تا کار انجام بده. برام مهم نیست چه اتفاقی افتاده یا جریان چیه، اما اگه الان پیشته مواظبش باش. تقصیر اون نیست که تو باباشی."
لیام لال شده بود، چی میگفت؟ از کجا میگفت؟ همه حرفای زین درست بود. شاید یکم زیادهروی کرده بود... اگه بلایی سر اون بچه میومد خودشو نمیبخشید...
"تو اینجا چیکار میکردی؟" ليام به آرومى گفت.
زین با عصبانیت گفت "اهمیتیام داره؟! این الان برات مهمه؟ من دارم درباره یچیز دیگه باهات حرف میزنم. برو پیش اون، برو بغلش کن و بهش بگو دوسش داری. هرکاری میکنی بکن تا از دلش دراری میفهمی؟"
"چرا باید دروغ بگم؟ دوست داری بهت دروغ بگن که ازم میخوای دروغ بگم بهش؟"
"منظورت چیه؟..." زین با شک پرسید.
"اگه اسمم به عنوان پدرش ثبت نشده بود هیچکاری بهش نداشتم. تو چی میدونی زین؟ چی میدونی که همینطوری میگی برم اینکارو بکنم؟ چرا بهش دروغ بگم؟ من فقط پدرشم، این هیچ ربطی به دوستداشتنش نداره."
YOU ARE READING
Forgive me sunshine [Completed]
Fanfiction"-مطمعنى كه پشيمون نميشى اگه همه چيز و فراموش كنى؟ +وقتى آسمون پر ابر ميشه روشنايى نميتونه مسيرش و پيدا كنه ليام..." ليام پين سرگرد بيست و شش ساله اداره اگاهي و زين مالك يكى از بهترين معمارهاى لندن،سرنوشت اونها رو تا مرز جنون ميبره و در نهايت لذت بر...