"زين.. مطمعنى؟ مطمعنى ميخواى برى؟ اما ما تازه برگشتيم!"
"چندبار بايد بهت بگه هرى؟ تا الان هزاربار ازش پرسيدى. فكر ميكنى مجبورش كردم؟ باشه... بذار ببينيم... (ليام رو به زين كرد) من مجبورت كردم يا خودت ميخواى؟! هوم؟ بلند بگو هرى بشنوه."
زين با دودلى به قيافه ليام نگاه كرد، ازش متنفر بود. ولى نميتونست خلاف حرفشو بزنه، علاوه بر اينكه از ليام ترسيده بود، خودشم هنوز دوست داشت باهاش زندگى كنه. پس دوست داشتن كسى اينطوريه؟ كه عميقا اذيتت ميكنه و بعضى وقتا دلت ميخواد با چاقو تيكه پارش كنى ولى كافيه بهت نزديك شه تا يادت بره چطورى نفس ميكشيدى؟ زين از ليامو دوست داشتنم متنفر بود.
"خودممم ميخوااممم برمم هرى تمومش كن." زين گفت و به هرى نگاه كرد.
"بايد ازين تكنيکها استفاده كنم روت هرى، ميبينى چه تاثيرى داره؟ تو من باهات اينطورى حرف بزنم پاره ميشى ميگى گوه نخور."
"درسته، گوه نخور" هرى گفت و رو به ليام برگشت.
"ببين، برام مهم نيست چطورى راضى شده باهات بياد، اما قسم ميخورم اذيتش كنى برات بد تموم ميشه. بهتره بعدا نفهمم اذيت شده ليام پين."
زين لبخندى زد و رفت تا هرى رو بغل كنه، لويى و ليام هردو به اين صحنه نگاه كردند. اون دوتا واقعا داشتن گريه ميكردن؟
"بسه ديگه، بيا بريم..." ليام گفت و بدون خدافظى از خونه خارج شد.
زين براى بار آخر به هرى نگاه كرد و گفت "بزودى برميگردم هرى، قبل اينكه بريد. خدافظ لويى. مواظبش باش"
"انگار ميخواد كجا بره، نهايتا تعداد شبايى كه كاراى خاكبرسرى ميكنين بيشتر ميشه ديگه، يجورى ميگه انگار چه خبره." هرى به لويى چشم غره رفت تا خفه شه، گرچه ته دلش ميدونست لويى دروغم نگفته.
زين بالاخره اونجارو ترك كرد و سوار ماشين ليام شد، سعى كرد تا حد امكان بهش نگاه نكنه. روشو به پنجره كرد و حرفى نزد.
"اگه فكر ميكنى با اينكارات من ميگم ببخشيد كور خوندى." ليام با عصبانيت گفت.
چطورى ميتونه انقدر عوضى باشه؟ چطورى ميتونست باهاش اينكارو كنه؟ ببخشيد گفتن نياز نداشت، نياز داشت الان توانايى اينو داشته باشه بزنه دندوناشو تو دهنش خورد كنه.
ليام ازينكه زين جوابى نداد ناراحت شد، انتظار ديگه اى داشت. انتظار داشت زين ازش بخواد عذرخواهى كنه. "اوه ليام پين، ايندفعه بدجور گند زدى." با خودش فكر كرد.
زين پاهاشو به تندى حركت ميداد و ليام ميدونست اين كارش عصبيه. توجهى نكرد، لرزش پاش بيشتر شد و داشت ميرفت روى مخ ليام. دستشو از رو دنده برداشت و روى پاى زين گذاشت، محكم فشارش داد تا لرزششو متوقف كنه.
زين با تمام توان داد زد "دستتو به من نزن ليام" و دست ليامو از روى پاش كنار زد. بعد آرزو كرد كاش اينكارو نميكرد.
"دستمو رو پات نذارم؟ واسه چى؟ واسه اينكه خواستم بياى باهم زندگى كنيم؟ يا واسه اينكه ميخواستم آرومت كنم؟ به چى دست نزنم؟" و دستشو دوباره سرجاى قبليش گذاشت.
"ميدونى ليام، تو نميخواى درست شى. من احمقم كه هربار فكر ميكنم تموم شد و آدمى كه ازش خوشم مياد برگشت. جلوى هرى مجبورم ميكنى دروغ بگم، خداى من تو داشتى منو خفه ميكردى! اگه خفه ميشدم چى؟! شايد خودت اونو كشتى و به همه گفتى خودكشى كرده تا كسى بهت شك نكنه." شت، گند زد. به معناى واقعى كلمه گند زد. ميدونست به جاى خوبى نميرسه.
"تو...تو الان...چى گفتى؟" ليام دستشو برداشت، پيرهنشو صاف كرد و نفس عميقى كشيد. زد كنار و ماشينو نگه داشت.
"من...هيچى نگفتم... چرا ماشين رو نگه داشتى؟" زين داشت سكته ميكرد.
"نه... كاريت ندارم، فقط خواستم چيزى كه گفتى رو تكرار كنى زين. من چى كردم؟" صورت ليام داشت رنگش عوض ميشد، زين مطمعن بود اون روز آخرين روز زندگيشه، اين مرد روبروش كى بود؟!
"تو... ليام منظورى نداشتم... منظورم اون نبود، عصبانى بودم و اونو گفتم خب؟ خواهش ميكنم اينطورى نباش..."
"كى بهت گفت؟" ليام پرسيد.
"چيو...كى بهم گفت؟"
"منو نپيچون زين من بچه نيستم مثل آدم پرسيدم ميخوام مثل آدم بهم جواب بدى."
"اوندفعه بهم گفتى كه قبل من... با كسى بودى...گفتى دربارش حرف نزنم."
"من هيچوقت درباره چيز ديگه اى بهت نگفتم، حتى نگفتم با كسى بودم خودم بهش اشاره كردى. زين تا حرف نزنى ازينجا نميريم"
"بهت ميگم ولى عصبانى نشو باشه؟ بهم قول بده.... (قطعا نميگفت دفترو پيدا كرده) هرمن...فقط بهم گفت خودكشى كرده. حرف ديگه اى نزد قسم ميخورم، كاريش نداشته باش باشه؟"
ليام ماشينو روشن كرد و حرفى نزد، زين ديد كه به مسير خونه ادامه داد، اگه بلايى سر هرمن مياورد چى؟ زين سعى كرد بايد با خودش فكر كنه اون پليسه و كارى نميكنه. نه نميكنه.
وقتى رسيدن به خونه زين خواست از ماشين پياده شه، اما قبلش ليام پياده شد و درارو قفل كرد. زين قفل رو زد تا پياده شه ولى در باز نشد. ليام رفت سمت پنجره زين و بهش گفت "تا وقتى نيومدم دنبالت از ماشين بيرون نيا، به حرفم گوش كن. براى يه بارم كه شده به حرفم گوش كن.
زين سرشو محكم تكون داد و داد زد نه! ولى ليام داشت به سمت خونه ميرفت، اين در لعنتى نميخواست باز شه؟ چطورى درو قفل كرده بود؟
با خودش فكر كرد، اگه تا نيم ساعت ديگه اگه ليام برنگشت به پليس زنگ ميزنه...اهم اهم 😶
كم بود؟ اگه بنظرتون انقدر كمه بگيد پارتارو بيشتر كنم، بوس.
YOU ARE READING
Forgive me sunshine [Completed]
Fanfiction"-مطمعنى كه پشيمون نميشى اگه همه چيز و فراموش كنى؟ +وقتى آسمون پر ابر ميشه روشنايى نميتونه مسيرش و پيدا كنه ليام..." ليام پين سرگرد بيست و شش ساله اداره اگاهي و زين مالك يكى از بهترين معمارهاى لندن،سرنوشت اونها رو تا مرز جنون ميبره و در نهايت لذت بر...