" اد شيرررننننن!!!! " ليام درحاليكه داد ميزد نگهبان رو كنار زد.
نايل به گوشه صندلى چسبيد و چشماشو بست " شروع شد، خدايا خودت رحم كن. "
در با شدت باز شد و ليام به سمت اد حمله ور شد، به ديوار چسبوندش و فرياد زد " چى باعث شد بهم نگيش؟!؟! از من مخفى ميكنيد؟! تو مرتيكه... با اجازه كى اينو بهم نگفتيد؟! جواب منو بده! با دستاى خودم خفت ميكنم! "
اد درحاليكه سعى ميكرد ليامو از خودش دور كنه گفت " چونكه واكنشتو ميدونستم! برو اونور ليام... با داد زدن اون برميگرده؟!"
" چه اتفاقى براش تو اون جهنم فرستاد؟ اون همه آدم نتونستن مواظبش باشن؟ چطورى اينكارو كرده؟! كسى نديدش؟! من اونو... به اون احمقا سپرده بودم!"
" دلت نميخواد بدونى چطورى مرده ليام، بشين و آروم باش. دربارش حرف ميزنيم."
ليام عقب رفت و نگاهش به نايل افتاد كه داشت ميلرزيد افتاد، با سر بهش اشاره كرد از اتاق گمشه بيرون. نايل از خدا خواسته پريد رفت بيرون و درو بست.
ليام همچنان كه اخم كرده بود گفت " يك كلمه جا بندازى خودتو اداررو آتيش ميزنم."
اد چشماشو بست و نفس عميقى كشيد... اين فقط خيلى.. ليام بود..
" برات نامه گذاشته... نگهش داشتم تا خودت بخونيش."
" تو خونديش؟! "
" فكر كردى دلم ميخواد بميرم؟! نه نخوندم. منتظر موندم تا وقتش برسه بهت بدمش."
" سگ كى باشى بفهمى كى وقتشه كى وقتش نيست. "
" ليام... ميفهمم عصبانى اى، ناراحتى... اما فكر نميكنى دارى خيلى شلوغ ميكنى؟! "
" خفه شو و بهم نامه رو بده اد. مرده شور خودتو اون احمقا و همه اين اداره رو ببرن كه نميتونه از يه زندانى مواظبت كنه. "
اد كمدشو باز كرد و يه پاكت به ليام داد. حرفى نزد، ميدونست ليام حالش خوب نيست.
به محض گرفتن پاكت بلند شد و به سمت در رفت، درو پشت سرش كوبيد و از اداره خارج شد. بازم نامه... از طرف كسى كه خودشو كشته بود!
به سمت خونه رفت، اگه تنها بود ميرفت و كل ماهو تو جنگل ميموند، اما نميتونست لايرا رو تنها بذاره. بايد ميرفت پيشش.
وقتى به خونه رسيد، ديد كه لايرا رو مبل خوابش برده. تو دلش به اين فكر كرد كه لايرا واقعا زيبا بود. اون دخترش بود، الان تنها چيزى كه حس بدى بهش نمياد همين واقعيت بود.
YOU ARE READING
Forgive me sunshine [Completed]
Fanfiction"-مطمعنى كه پشيمون نميشى اگه همه چيز و فراموش كنى؟ +وقتى آسمون پر ابر ميشه روشنايى نميتونه مسيرش و پيدا كنه ليام..." ليام پين سرگرد بيست و شش ساله اداره اگاهي و زين مالك يكى از بهترين معمارهاى لندن،سرنوشت اونها رو تا مرز جنون ميبره و در نهايت لذت بر...