"چقدر مونده تموم شه؟"
ليام درحاليكه سعى ميكرد آرامش خودشو حفظ كنه جواب داد"زين اين صدمين بازيه كه همين سوالو ميپرسى و هزارمين باريه كه دارم بهت ميگم كم مونده."
"نميتونى وقتى كار ميكنى حرف بزنى؟ من حوصلم سر رفته."
"خودت خواستى همو ببينيم."
"من كه نميدونستم قراره بشينم كار كردنتو ببينم." زين با قيافه درهم رفته گفت.
"چى ميخواى بگى؟ از اول كه اينجا نشستى هزاربار بحثو به حرف زدن كشوندى، حرفتو بزن" ليام دست از پرونده ها كشيد و به زين نگاه كرد.
زين هول شد و گفت"خب اينطوريم كه نه. قرار نبود اين مكالمه جدى باشه...خداى من حداقل يكم قيافه دوستانه تر داشته باش."
ليام كلافه شده بود"قيافه دوستانه تر؟ نكنه ميخواى با لبخند بهت زل بزنم تا تك تك حرفاتو بزنى؟"
"من اينو نگفتم، لازم نيست به من نگاه كنى اصلا، به سقف نگاه كن!"
"براى چى بايد وقتى دارم باهات حرف ميزنم به سقف نگاه كنم زين؟"
"نميدونم، پشيمون شدم بعدا حرف ميزنيم كارتو تموم كن بريم...تروخداا."
"زين، چى ميخواى بگى؟" ليام به كارش برگشت و اينو گفت.
زين بالاخره پرسيد"ويل كيه؟ فقط كنجكاو شدم-"
ليام اخم كرد"به كارم مربوطه، همين."
"همين؟ براى همين داد زدى؟"
"چرا بيخودى كنجكاو ميشى؟ فراموشش كن."
زين زيرلب گفت"بالاخره كه ميفهمم..."
ليام بلند گفت"شنيدم."
"خب بشنوى. اصلا از قصد يجورى گفتم كه بشنوى!"
ليام بلند شد و به سمت زين رفت، زين به ليام كه نزديك تر ميشد نگاه كرد و گفت"چيزى..شد؟"
ليام بدون نگاه كردن به زين ازش رد شد و زين برگشت و ديد كه كاپشنش رو برداشت.
"نه، پاشو بريم. ديگه اينجا كارى ندارم."
زين بلند شد و دنبال ليام رفت. ليام به سمت در خروجى اداره ميرفت كه زين از پشت سرش گفت"از اون دوتا خدافظى نميكنى؟"
"نه، يه سوال ديگه بپرس تا با اسلحهام يه تير وسط مغزت خالى كنم!"
زين حرفى نزد و همراه ليام سوار ماشين شد. ليام متوجه شد كه باز زين ميخواد چيزى بپرسه، اصلا تا ابد سوالاى اون تموم ميشدن؟
YOU ARE READING
Forgive me sunshine [Completed]
Fanfiction"-مطمعنى كه پشيمون نميشى اگه همه چيز و فراموش كنى؟ +وقتى آسمون پر ابر ميشه روشنايى نميتونه مسيرش و پيدا كنه ليام..." ليام پين سرگرد بيست و شش ساله اداره اگاهي و زين مالك يكى از بهترين معمارهاى لندن،سرنوشت اونها رو تا مرز جنون ميبره و در نهايت لذت بر...