پرونده هاش و از رو ميزش كنار زد و با عصبانيت به ساعت خيره شد اون لعنتي بايد هر چي زودتر ميگذشت! اداره خيلي شلوغ شده بود و پرونده هاي شكايت همه رو سرش ريخته بودن اما اون با خودش زمزمه كرد "اروم باش ليام اين فقط مثل هر سال قراره يكم وقتتو بگيره."
در با شدت زده شد و اد با عجله داخل شد
:"جناب پين متاسفانه همين الان خبري به دستمون رسيد كه ممكنه براتون خوشايند نباشه.":"اد فقط تند بگو چون حوصله ندارم باز بخواي دو ساعت مقدمه بچيني."
:"هرمن اندرسونو يادتونه؟همون سابقه داري كه سه بار تونست فرار كنه وهفته پيش باز تو كلاب گرفتيمش."
:"نگو كه.."
:"قربان براي چهارمين بار فرار كرده."
ليام نفسش و داد تو با اخرين توانش داد كشيد
:"همين الان ماشين ميفرستي اگه تا دو روز ديگه اون فاكينگ اندرسون جلو در اينجا زانو نزده باشه همتون تا ابد اخراجين!برو بيرون.!"اد با ترس درو پشت سرش بست و به دوست دخترش و سالگردشون فكر كرد. دردسر جديد!
استيناي پيرهنشو بالا زد و كلاه هميشگيش و گذاشت
سيگارشو گذاشت رو لبش و تو سرش تكرار كرد كار خودته نه اون احمقا.
از اداره رفت بيرون وسوار ماشينش شدوقتي نشست تو ماشين حواسش سمت كاغذي رفت كه كنار شيشه گذاشته شده بود:
"فكر نكنم بخواي رازت لو بره پين، همه بالاخره ميفهمن ته اين عصبي بودنت از كجا منشا ميگيره."
:"فاككككك يو هرمن"
ليام عصبي بود و سعي ميكرد اروم باشه.
سيگارش از لبش افتاد و باعث شد پاش بسوزه ولي ترس بيشتر از درد حس ميشد.نميدونست بايد چيكار كنه.حتي نميدونست بايد چطورى خودشو كنترل كنه.سمت كلاب رفت و تلاش كرد تا همه چيز و فراموش كنه.
ليام با ديدن مارك نفس عميقي كشيد و صندلي و كشيد عقب تا بتونه بشينه.
مارك با تعجب پرسيد"چرا انقدر يهويي پسر؟ باز اتفاقي افتاده كه تو ميخواي بفاك بدي خودتو؟""زياد بريز برام"
"اخر سر حرف نزدنت گند ميزني تو همه چي ليام پين."
"مارك چندمين باره بهت ميگم منو رسمي صدا نكن؟"
"نشون دهنده جديت حرفم بود"
"تخمام تو جديت حرفت بابا."
"تو ثبات اخلاقي نداري،يه روز مثل يه گرگ مرده ميموني يه روز مثل يه عقاب تك پر."
"از كجات دراوردي اينارو جدا :))"
"ده دلار"
"وات د فاك مارك ميخواي ازم پول بگيري؟"
"تا وقتي بدنت به جاي بقيه تاوان گندزدناتو پس ميده همينه"
اخرين پيكش و سر كشيد و درخواست يكى ديگه كرد.
مارك ازونور سفارش كرد حق ندارن نهمين پيك و براش پر كنن!
ليام بعد نشون دادن ميدل فينگرش بلند شد و به سختي حركت كرد هر لحظه ممكن بود بيفته.مارك تا اين صحنرو ديد بلند شد و سوييچ ماشينو از جيبش برداشت در گوش ليام گفت "هميشه برام دردسري پين"
و جسد ليام و انداخت تو ماشين."مارك"
"هرمن"
YOU ARE READING
Forgive me sunshine [Completed]
Fanfiction"-مطمعنى كه پشيمون نميشى اگه همه چيز و فراموش كنى؟ +وقتى آسمون پر ابر ميشه روشنايى نميتونه مسيرش و پيدا كنه ليام..." ليام پين سرگرد بيست و شش ساله اداره اگاهي و زين مالك يكى از بهترين معمارهاى لندن،سرنوشت اونها رو تا مرز جنون ميبره و در نهايت لذت بر...