زين وارد خونه شد و با ديدن آقاى واتسون كه در حال آب دادن به گلها بود لبخند زد، نگاه آقاى واتسون سريع به زين افتاد و گفت" سلام پسرم، خسته نباشى." ازينكه خودش اول سلام نداده بود خجالت كشيد، دستشو رو موهاش كشيد و گفت"اوه..سلام آقاى واتسون..شمام خسته نباشيد." به سمت پله ها رفت كه صداى آقاى واتسون و شنيد"چيزى خوردى؟" زين برگشت و گفت" آره..تو راه خوردم..ممنون و شبتون بخير" واتسون آب و قطع كرد و گفت"شب بخير تو هم بخير.."
به محض وارد شدن به اتاق لباسشو دراورد و خودشو رو تخت انداخت، امروزم تموم شده بود و چى ازين بهتر بود؟ به سقف زل زده بود و داشت فكر ميكرد كه كتى واقعا دختر شيرينى بنظر ميرسيد، بايد به هرى زودتر خبر ميداد. گوشيشو برداشت، نميخواست زنگ بزنه..ولى..دلش براى هرى تنگ شده بود! به هر حال اون عوضى برادرش بود.. از تو فيس تايم هرى و گرفت و منتظر جواب دادنش شد. اميدوار بود براى يبار وسط كارى نباشه و بتونه براى زين وقت بذاره..
دو دقيقه گذشت كه هرى گوشيو برداشت
"هيييى"
نگاه هرى رو بدن لخت زين افتاد
"هزار بار بهت نگفتم جلو من لخت نشو؟ پسر من نميتونم خودمو كنتر...اييي"زين به به متكايى كه روى هرى افتاد نگاه كرد و گفت
"واسااا ببينم، كى متكا پرت كرد؟؟ نكنه همون همخونه احمقته؟"پسرى كنار هرى ظاهر شد و با اخم گفت
" اولا احمق خودتى، دوما بار اخرت باشه جلوى دوست پسر من لخت ميشى!""وات؟ دوست پسر؟؟؟؟" زين با تعجب پرسيد.
هرى در حاليكه لبخند احمقانه اى زده بود و به پسرى كه كنارش بود نگاه ميكرد سرشو تكون داد.
"ميخواستم بهت بگم..قسم ميخورمم ميخواستم بهت بگم.""من قطع ميكنم هرى."
"نههه..صبر كن زين..لو شوخى كرد "
لو..همخونه هرى..
لو با جديت رو به هرى گفت" اصلا هم شوخى نكردم هرى."
هرى لبخندى زد كه باعث شد چالاش معلوم شن
" به شوخى بهش گفتم نميتونم خودمو كنترل كنم، تو كه ميدونى من فقط واسه كى نميتونم خودمو كنترل كنم لاو.." به سمت لو كشيده شد قبل اينكه صداى داد زين و بشنوه."بسههه! من زنگ زدم به تو هرى نه به لايو گى پورن! و تو لو بعد اينكه قطع كردم انقدر بكنش تا بميره ..بعدشم هرى فكر نميكردم بخواى به كسى بدى."
اون دوتا به هم نگاه كردن و بلند زير خنده زدن..
زين با عصبانيت گفت
"زهر ماارر..كجاش خنده داره؟"هرى سرشو گذاشت رو شونه دوست پسرش و گفت" برات تعريف ميكنم
بعدا، الان نميشه..چى كارم داشتى راستى؟"
YOU ARE READING
Forgive me sunshine [Completed]
Fanfiction"-مطمعنى كه پشيمون نميشى اگه همه چيز و فراموش كنى؟ +وقتى آسمون پر ابر ميشه روشنايى نميتونه مسيرش و پيدا كنه ليام..." ليام پين سرگرد بيست و شش ساله اداره اگاهي و زين مالك يكى از بهترين معمارهاى لندن،سرنوشت اونها رو تا مرز جنون ميبره و در نهايت لذت بر...