"چه حسي داري؟"
"حس ميكنم دارم غرق ميشم"
"چشمات و ببند و بهم بگو چي ميبينى"
"همه جا نوره،انقدر كه چشم و ميزنه...اون داره مياد، جلوي نور و ميگيره."
"صورتش و ميتوني ببيني؟"
"لازم نيست صورتش و ببينم تا بفهمم خودشه...از دور مياد...عوض شده، انگار نميدونم كيه..ولي ميدونم..."
"بهش نزديك ميشي يا ميذاري اون نزديكت شه؟"
"من فقط ميخوام ازش فاصله بگيرم...هروقت كه چشامو ميبندم اون اينجاست...همه ي حرفا دارن تكرار ميشن..."
"چي ميشنوي؟"
"صداي اونو...داره گريه ميكنه...ازم ميخواد كه ببخشمش..اون..حالش خوب نيست..."
"و اين صحنه ها براي تو اشنان؟"
"كسي كه تو نور بهم نزديك ميشه مال الانه ولي صداهايي كه دارم ميشنوم حرفاييه كه بهم زده..اون همينو ميخواست،ميخواست كه ببخشمش.."
"تو چي بهش گفتي؟"
"من..حرفي نزدم.نميدونم چيشد..چشمامو باز كردم و اون زخمي شده بود..وقتي خواستم كمكش كنم ازم دور ميشد.تاحالا حس كردي اشتباهي و كردي كه نكردي؟"
"وقتي ازت دور ميشد چي شنيدي؟"
"صداي گريه ميومد...صداي زجه...صداي خردشدن...من خردش كردم."
"حالا ميخوام كه اين صحنرو فراموش كني و به نور برگردي..هنوزم ميبينيش؟"
"داره فرار ميكنه."
"فرار؟"
"تند عقب عقب ميره...انگار داره التماس ميكنه كه بهش نگاه نكنم."
"چشماتو باز كن و اروم به من نگاه كن."
"كي قراره يادم بره؟"
"ليام،متاسفم كه اين و بهت ميگم اما توچيزي و كه اولين بار با قلبت تجربه كردى رو هيچوقت فراموش نميكني."
حرفاى ليليث حقيقت داشت، ليام خوب ميدونست كه حقيقت داشت. تو اين چندسال ليليث هركارى كرده بود كه اون همه چى رو فراموش كنه ولى ميدونست اين امكان نداره، هم ليليث و هم ليام خوب ميدونستن تنها درمان اون حمله ها جايگزين كردنه. جايگزين كردن كسى توى جاى خالى قلبت.
YOU ARE READING
Forgive me sunshine [Completed]
Fanfiction"-مطمعنى كه پشيمون نميشى اگه همه چيز و فراموش كنى؟ +وقتى آسمون پر ابر ميشه روشنايى نميتونه مسيرش و پيدا كنه ليام..." ليام پين سرگرد بيست و شش ساله اداره اگاهي و زين مالك يكى از بهترين معمارهاى لندن،سرنوشت اونها رو تا مرز جنون ميبره و در نهايت لذت بر...