زين به ليام كه فندك و زير سيگارش گرفت نگاه كرد. ليام سعي كرد توجهي نشون نده ولي موفق نشد.
"چيه؟ توئم ميخواي؟"
"نه،نميخوايد راه بيفتيم؟"
"راه ميفتيم،بايد صبر كني سيگارمو بكشم."
"تو راهم ميتونيد بكشيد اينو ميدونستيد مگه نه؟"
"كاري نكن بندازمت صندوق عقب تا خفه خون بگيري."
زين ساكت شد و سعي كرد تا حد امكان به ليام نگاه نكنه.اصلا اين مرد تاحالا تونسته مهربون باشه؟ يا همچين چيزي؟
ليام سيگارشو بيرون انداخت و ماشينو روشن كرد.متوجه شد زين دلخور شده اما چيكار ميتونست بكنه؟اگه به ازاي هر كسي كه ازش دلخور ميشد بهش يه دلار ميدادن،اون الان ميليون ها دلار پول داشت.
گوشي زين رو فيس تايم رفت و زين با عجله هندزفريشو به گوشيش فصل كرد. ليام سعي كرد به روبرو نگاه كنه ولي كنجكاو شد تا پسري كه همين الان به مالك زنگ زدرو ببينه.
"اوه باورم نميشه،يكم زود نبود؟"
"بنظر مياد قشنگه،همخونم داري؟نه نه لازم نيست ببينم...نه ولششش كن."
ليام محكم تر گاز داد تا صداي اون و مكالمات ازاردهنده يه طرفشو نشنوه.
"نه،اره همون اقاي پين.سلام ميرسونم.مواظبم نگران من نباش..دلم برات تنگ ميشه ميدوني اينو ديگه نه؟"
ليام محكم رو ترمز گرفت كه باعث شد هندزفرياي زين در بيان.
"وتف اقاي پين مشكلتون چيه؟"
"پياده شو!"
"داريد منو از ماشين ميندازيد بيرون؟"
"اولين زمين اينجاست."
زين گوشيشو خاموش كرد و از ماشين پياده شد.به زمين روبروش نگاه كرد. منظره قشنگي داشت و خيلي سبز بود.
"خب مالك،نظرت چيه؟"
"(زين در حالي كه هنوز به اطراف نگاه ميكرد) بنظرم ميتونيد به عنوان يه آپشن خوب در نظر بگيريدش.اينجا بنظر سالم مياد."
"سالم؟يعني چي سالم؟"
"ادماي معتاد؟هوس باز؟سگاي ولگرد؟سرنگاي خوني؟ اينجا تميزه."
"معلومه كه هست! حواست هست كجايي؟ مگه من قراره از يه اشغالدوني زمين بگيرم؟!"
-(زين زير لب زمزمه كرد) اونوقت ميتوني جايي باشي كه بهش تعلق داري."
"چيزي گفتي؟!"
"نه با خودم حرف ميزدم،ميريم زمين بعدي؟"
"آره،سوار شو."
"عكس نميگيريد؟"
"از چي بايد عكس بگيرم دقيقا؟! از يه زمين خالي؟!"
"نه خب من ميتونم اونجا واستم تا زمين خالي نباشه.اونوقت منم تو عكسم."
"(ليام گوشيشو در آورد) برو وسطش واستا.لبخند نزن."
"اما من دلم ميخواد لبخند بزنم."
"قسم ميخورم اگه لبخند بزني كاري ميكنم تا اخر عمر نتوني دندوناتو به كسي نشون بدي."
زين اروم خنديد و وسط زمين واستاد،دستاشو رو كمرش گذاشت و با جدي ترين قيافه به دوربين نگاه كرد.
ليام عكس و گرفت و با اشاره به زمين گفت سوار ماشين شه.
"يادت نره برام بفرستيشون."
"وقتي سرم خلوت شد،حله."
زين پنجررو كشيد پايين و به اطراف نگاه كرد.اينجا واقعا جاييه كه ادماي پولدار وقتشونو توش ميگذرونن؟
YOU ARE READING
Forgive me sunshine [Completed]
Fanfiction"-مطمعنى كه پشيمون نميشى اگه همه چيز و فراموش كنى؟ +وقتى آسمون پر ابر ميشه روشنايى نميتونه مسيرش و پيدا كنه ليام..." ليام پين سرگرد بيست و شش ساله اداره اگاهي و زين مالك يكى از بهترين معمارهاى لندن،سرنوشت اونها رو تا مرز جنون ميبره و در نهايت لذت بر...