چندساعت قبل:
زين با ترديد سمت پنجره رفت تا رفتن ليامو ببينه...با ديدن پسر غريبه اى كه جلوى ماشين ليام بود تعجب كرد، اون كى بود؟ ليام كجا رفته بود؟
پسر سرشو بلند كرد و زين رو ديد، زين عقب تر رفت و پسر بهش پوزخند زد. ليامو ديد كه به سمت پسر رفت و...چيشد؟؟؟ اونا همديگرو بغل كردن! همه اينا احمقانه بود، بايد از اولم ميدونست كه ليام يه دروغگوعه. با عصبانيت پردرو كشيد و رو تختش نشست.گوشيشو دراورد و شماره هرى رو گرفت، الان تنها چيزى كه نياز داشت حرف زدن با هرى بود.
صداى نه چندان غريبه اى به جاى هرى جواب داد.
"بله؟"
"سلام لويى، گوشى هرى دست تو چيكار ميكنه باز؟"
"حمومه، مگه من مثل اينا بنظر ميرسم كه گوشى دوست پسرمو چك كنم؟"
"نه...ببخشيد، منظورم اين نبود. كى درمياد؟" زين سعى كرد گريه نكنه و به چيزى كه ديده بود فكر نكنه.
"هى هى، چرا صدات لرزيد؟ چيزى شده؟ نميدونم كى در مياد تازه رفته."
"اوه، باشه..بيخيال بهش نگو زنگ زدم، نميخوام نگران شه."
"مطمعنى نميخواى بهش بگم؟ حالت خوبه؟"
"تو چرا ميپرسى؟ تو حتى منو نميشناسى!"
"هرى تورو ميشناسه و بهت اهميت ميده، هزار بار تا الان شده نگرانت باشه و سر منو بخوره با حرفاش."
"خوبه كه اهميت ميده، منم بهش اهميت ميدم. چيزى نشده فقط...حالم خوب نبود."
"خب...ميخواى با من حرف بزنى؟"
"وقتى نميشناسيم چيو ميفهمى آخه"
"درباره ليام پينه؟ نه؟"
زين تقريبا داد زد"تو از كجااا ميدونى؟"
"يوااش. انتظار داشتى بهم نگه؟ بيخيال زين. هروقت خودت با كسى زندگى كردى ميفهى."
"من هيچوقت قرار نيست با كسى زندگى كنم، هيچوقت."
"اوه، شكست عشقى خوردى نه؟" لويى با خنده گفت.
زين ياد اون پسره و اينكه ليام بغلش كرده بود افتاد، ليام تاحالا اونطورى زين رو بغل نكرده، مگه وقتايى كه تو حال خودش نبوده.
"مهم نيست، ميگذره نه؟"
"اوه، زين. مثل آدماى پير حرف نزن. ميتونى كارى كنى زودتر بگذره."
YOU ARE READING
Forgive me sunshine [Completed]
Fanfiction"-مطمعنى كه پشيمون نميشى اگه همه چيز و فراموش كنى؟ +وقتى آسمون پر ابر ميشه روشنايى نميتونه مسيرش و پيدا كنه ليام..." ليام پين سرگرد بيست و شش ساله اداره اگاهي و زين مالك يكى از بهترين معمارهاى لندن،سرنوشت اونها رو تا مرز جنون ميبره و در نهايت لذت بر...