وقتى صداى زين و شنيد تمام بدنش يخ زد،فكر اينكه زين يه كلمه يادش بمونه ديوونش ميكرد.اون قرار نبود يادش بمونه.از خونه خارج شد و سوار ماشينش شد،ليام چرا اون حرفارو زده بود؟..چرا به زين گفته بود؟..نميخواست بيشتر ازين اونجا بمونه و ياد حرفايى كه نبايد ميزد بيفته،ماشين و روشن كرد و از اونجا دور شد..
زين با حس گرفتگى تمام بدنش از خواب بلند شد..از پنجره افتاب افتاده بود روى تخت و باعث ميشد نتونه چشامش و كامل باز كنه..ديشب چه انفاقى افتاده بود؟..زين از تخت بلند شد و سمت دستشويى رفت..نميدونست چرا حالت تهوع داره و فقط سعى كرد مسواكش و خمير بزنه و به مغزش فشار نياره...وقتى داشت مسواك ميزد ياد قرار ديشبش با سم افتاد ولى هر چقدر فكر كرد يادش نيومد بعد از اون چيشد..
از دستشويى درومد و جلوى كمدش رفت،فكر كردن به انبوه كارايى كه بايد ميكرد درد آور بود.رسمى لباس پوشيد و موهاش و ژل زد بعد از دوش گرفتن با عطر از اتاق خارج شد..اين خونه بيشتر از ازينكه باعث خوشحالى زين باشه باعث بدبختيش بود..تنها زندگى كردن تو اونجا به اون بزرگى حس خوبى نداشت..به فكر استخدام كردن خدمتكار افتاد،ولى با كدوم پول؟ شايد اگه به هرى ميگفت اينكارو براش ميكرد.كليد ماشين هرى و برداشت و از خونه بيرون زد،بيرون نگهبان و ديد و با لبخند گفت:"سلام آقاى واتسون،صبحتون بخير."
:"سلام پسرم ممنونم، بهترى؟"
:"براى..چى...بايد..بهتر باشم؟؟؟"
:"ديشب فكر كنم بيهوش شده بودى كه دوستت اوردت و زود رفت."
:"دوستم؟..من كه دوستى.."
صداهايى تو ذهنش تكرار شد:" تو قهرمان..منى.."فاااك..ليام..با عجله از اونجا دور شد و داد زد:"من بايد برم اقاى واتسون."و سوار ماشين شد.قبل روشن كردن ماشين گوشيشو دراورد و پيامى فرستاد.اداره مثل هميشه شلوغ بود و هزار تا كار ريخته بود.ليام داشت پرونده پسر بيست و سه ساله اى به اسم ويل و ميخوند كه به علت چاقوكشى اينجا اورده بودنش،تو عكس بنظر اروم و مهربون ميومد ولى تو توضيحات چيزايى نوشته بودن كه با عقل جور در نميومد،پروندرو گرفت دستش و از دفترش به سمت دفتر اد رفت.با ديدن نايل كه مثل هميشه آويزون اد بود نفس عميقي كشيد و پروندرو دست اد داد به محض اينكه اد بازش كرد گفت:" چرا اينجا نوشته سابقه روانى داره؟"
:"بخاطر اينكه قبلا پيش روانپزشك ميرفته و قرصاى اعصاب مصرف ميكرده."
:" پس اينجا چى ميكنه؟"
:" ما كه نميتونيم قبل حكمش بفرستيمش زندان روانىها."
:" هنوز تو بازداشتگاهه؟"
:"براى چى ميپرسى؟."
قبل اينكه بتونه جواب بده گوشيش صدا داد و ليام اونو از جيبش دراورد.
Zayn malik: ديشب تو منو رسوندى خونه؟
تمام بدنش شروع به يخ زدن كرد..يادش بود؟
liam: فقط رسوندمت و رفتم.همين
نفس عميقى كشيد و دعا كرد زين ادامه نده و به همه اكتفا كنه.به اد نگاه كرد و پروندرو از دستش گرفت.
:" حالا كه فكر ميكنم لازم نيست بهم بگى..خودم پيگيرى ميكنم."
ليام از دفتر خارج شد، نايل به اد نگاه كرد و گفت:" اد ليام معشوقه پنهانى داره نه؟ وقتى گوشيش صدا داد مثل هيجده ساله ها كه اولين باره با دوست دخترشون حرف ميزنن شد،دسش ميلرزيد."
اد اخم گرفت و با جديت گفت:" حواست به كار خودت باشه نايل."ولى پيش خودش فكر ميكرد يعنى ممكنه ليام با كسى باشه؟ليام سر صندليش كه نشست گوشيش دوباره صدا داد.
Zayn malik: اما اونجا چيكار ميكردى؟من بهت چى گفتم؟
liam:هيچى نگفتى و منم هيچى نگفتم فقط حالت بد بود و رسوندمت الانم سر كارم اگه بذارى
zayn malik: نگفتى اونجا چى كار ميكردى؟
ليام نفهميد چطورى انگشتاش به سرعت تايپ كرد و قبل اينكه بفهمه چى نوشته دكمه سند و زد.زين با تعجب به اخرين پىام ليام نگاه ميكرد و نميتونست باور كنه چيزى كه ديده بود و..
Liam: منتظرت بودم
اون منتظر من بوده؟..ليام بخاطر من از اونجا نرفته بود؟...
YOU ARE READING
Forgive me sunshine [Completed]
Fanfiction"-مطمعنى كه پشيمون نميشى اگه همه چيز و فراموش كنى؟ +وقتى آسمون پر ابر ميشه روشنايى نميتونه مسيرش و پيدا كنه ليام..." ليام پين سرگرد بيست و شش ساله اداره اگاهي و زين مالك يكى از بهترين معمارهاى لندن،سرنوشت اونها رو تا مرز جنون ميبره و در نهايت لذت بر...